ما در تاریخ میخوانیم که در پیشانی «عبد اللّه» همواره نور نبوّت میدرخشید [1] و نیز میخوانیم که در سالهای خشکسالی، «عبد المطلب» دست فرزند خود را میگرفت و به سوی کوه میرفت و نور جبین «عبد اللّه» را وسیله قرار داده و از خداوند جهان، طلب رحمت مینمود. این مطلبی است که بسیاری از دانشمندان شیعه و سنی، آن را نوشتهاند و ما هم هیچگونه دلیل بر عدم صحت آن نداریم، ولی در ورقهای بعضی از تواریخ، همین مطلب اساس افسانهای شده است که هرگز ما نمیتوانیم آن پیرایهها را بپذیریم.
داستان فاطمه خثعمیه
وی خواهر «ورقة بن نوفل» است که از دانایان و پیشگویان عرب بود و اطلاعاتی درباره انجیل داشت. سخن گفتن او با خدیجه، در آغاز بعثت پیامبر، در تاریخ ضبط است و ما در جای خود به آن اشاره خواهیم کرد. خواهر «ورقه» از برادر خود شنیده بود که مردی از فرزندان «اسماعیل» به مقام پیامبری خواهد رسید. از این جهت، پیوسته در تکاپو بود. روزی که عبد المطلب، دست در دست عبد اللّه کرده و از قربانگاه به سوی خانه «آمنه» میرفت؛ فاطمه خثعمی، در کنار خانه خود ایستاده بود. چشمش به نوری افتاد که مدّتها در سراغ آن بود. گفت: عبد اللّه! کجا میروی؟ من حاضرم شترانی را که پدرت، در راه نجات تو قربانی کرده است بدهم، به شرط این که با من همبستر شوی. عبد اللّه گفت: فعلا همراه پدرم هستم، این مطلب برای من ممکن و میسور نیست. عبد اللّه در همان روز با آمنه تزویج کرد و یک شب با او به سر برد. فردای آن روز، به سوی خانه فاطمه شتافت و آمادگی خود را اعلام کرد. فاطمه گفت: امروز من به تو نیازی ندارم، زیرا نوری که در جبین تو میدیدم، دیگر از آن خبری نیست و از تو جدا شده است. [2]
[1]. سیره حلبی، ج 1، ص 37. [2]. تاریخ طبری، ج 2، ص 6؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 4؛ سیره حلبی، ج 1، ص 47.