عبد المطلب سؤال کرد، که چرا به اینجا آمده است و چه میخواهد؟ وی در پاسخ او چنین گفت: سپاه تو به شتران تهامه و از جمله دویست شتر من دستبرد زده است. خواهش من این است که دستور دهید آنها را به صاحبان خود بازگردانند. «ابرهه» گفت: سیمای نورانی و درخشنده تو، تو را یک جهان در نظرم بزرگ کرد، ولی درخواست کوچک و ناچیزت (در این هنگام که من برای ویران کردن معبد نیاکان تو آمدهام) از عظمت و جلالت تو کاست. من متوقع بودم که سخن از کعبه به میان آوری و تقاضا کنی که من از این هدف که ضربت شکنندهای بر استقلال و حیات سیاسی و دینی شما وارد میسازد منصرف شوم، نه این که درباره چند شتر ناچیز و بیارزش سخن بگویی و در این راه شفاعت کنی. عبد المطلب در پاسخ وی جملهای گفت که هنوز عظمت و ارزش خود را حفظ کرده است و آن این بود: أنا ربّ الإبل؛ و للبیت ربّ یمنعه؛ من صاحب شترم، خانه نیز صاحبی دارد که از هر گونه تجاوز به آن جلوگیری میکند. ابرهه، پس از استماع این جمله سری تکان داد و با قیافه مغرورانه گفت: در این راه کسی قدرت ندارد، مرا از هدفم بازدارد، سپس دستور داد، اموال غارت شده را به صاحبانشان برگردانند.
انتظار قریش
قریش با بیصبری هر چه تمامتر، در انتظار بازگشت عبد المطلب بودند که از نتیجه مذاکره او با دشمن آگاه شوند. وقتی عبد المطلب، با سران قریش مواجه شد به آنان گفت: هر چه زودتر با دامهای خود به درّه و کوه پناه ببرید، تا از هر گونه گزند و آسیب در امان باشید. طولی نکشید که همه مردم خانه و کاشانه خود را ترک گفته و به سوی کوهها پناه بردند. در نیمه شب، ناله اطفال و ضجه زنان و صیحه حیوانات در سراسر کوه و درّه طنینانداز بود، در همان دل شب، عبد المطلب با تنی چند از قریش، از قله کوه فرود آمدند و خود را به در کعبه رساندند؛ در حالی که اشک در اطراف