responsiveMenu
صيغة PDF شهادة الفهرست
   ««الصفحة الأولى    «الصفحة السابقة
   الجزء :
الصفحة التالیة»    الصفحة الأخيرة»»   
   ««اول    «قبلی
   الجزء :
بعدی»    آخر»»   
اسم الکتاب : ریحانة الادب فی تراجم المعروفین بالکنیه او اللقب المؤلف : مدرس تبریزی، محمدعلی    الجزء : 1  صفحة : 452

چلبى محمد بن على بن يوسف-

بعنوان محيى الدين چلبى خواهد آمد.

چلبى محمود بن محمد-

بعنوان ميرم چلبى نگارش خواهد يافت.

چلبى مصطفى-

بعنوان كاتب چلبى نگارش خواهيم داد.

چهاردهى ميرزا محمد على بن محمد نصير-

بعنوان مدرّس خواهد آمد.

چهارسوقى ميرزا محمد هاشم بن ميرزا زين العابدين-

بعنوان خوانسارى خواهد آمد.




1 ( 1) مؤلفات مذكور در مقدمه مجلد آخرى معرفى شده و نثر اللئالى و جلد دوم ديوان المعصومين نيز در تبريز بطبع رسيده است.

2 ( 1) يعنى با فكر كردن در امتهاى گذشته و ادوار و اطوار زندگانى ايشان تصور مى كنى كه آن** فكركننده مدتهاى دور و دراز در ميان ايشان بوده است و همچنين يادگار گذاشتن ذكر خير و نام نيك در ميان آيندگان مثل آن است كه نمرده و خودش در ميان ايشان زندگانى مى‌كند و از اين‌جا معنى اين جمله( عش ابدا) كه در مقام دعاى خير به ديگران ميگويند ظاهر و روشن گردد و حاصل معنى آنكه دانستن تاريخ زندگانى پيشينيان مثل آن است كه از اول دهر تا زمان خودش زنده بوده و يادگار گذاشتن ذكر خير هم مثل آن است كه حيات خود را تا آخر زمان ادامه داده است. نتيجه: پس كسى كه ادوار زندگانى گذشتگان را دانسته و اثر علمى يا مالى بيادگار گذارد كه بعد از مردنش وسيله ذكر خير او گردد مثل آن است كه ابد الدهر از اول دنيا تا آخرش در قيد حيات بوده است و از اين‌جا معنى اشعار ذيل هم واضح شده و حاجت به بيان ديگرى نداريم.

3 ( 1)- دنى بر وزن هما بمعنى دنيا است.

4 ( 1)- منسوب به آيه است كه بفرموده مراصد از ديهات اسپهان و بزعم بعضى از ديهات ساوه ميباشد و در مراصد گويد كه عوامش آوه گويند و چندى از منسوبين آن را ثبت اوراق مى‌نمائيم:

5 ( 1)- بضم جيم و تشديد راى بى‌نقطه منسوب است به آخر كه يكى از قراء بغداد است و چند تن از مشاهير اين عنوان را ثبت اوراق مى‌نمايد.

6 ( 1)- آخوند- لفظى است پارسى و معنى آن معلم ميباشد بطورى كه در كتب مربوطه نگارش يافته و ما هم مجملى از آن را در فرهنگ نوبهار نگاشته‌ايم و اين كلمه در اصطلاح متأخرين علماى معقول در صورت اطلاق عبارت از ملاصدرا است كه بعنوان صدرا محمد بن ابراهيم خواهد آمد و در اصطلاح علماى منقول عصر حاضر ما عبارت از آخوند ملا محمد كاظم خراسانى است كه بعنوان آخوند خراسانى مذكور است.

7 ( 1)- گچدى آذرى چلبى- 993.

8 ( 1)- خسرو- 866.

9 ( 1)- كنه الغيب- 1118.

10 ( 2)- منظور چاپ اول ميباشد كه در زمان حيات مؤلف بزرگوار و بتصدى خود معظم له بوده است.

11 ( 1)- آلوسى- آلوسيه طائفه‌ايست مشهور در عراق كه به ديهى آلوس نامى در ساحل فرات منسوب و علما و ادباى بسيارى از آن‌جا برخاسته و بجهت انتساب آن ديه، به آلوسى معروف شده‌اند و چندى از ايشان را ثبت اوراق مى‌نمايد.

12 ( 1)- آمدى- منسوب به آمد( بكسر ميم) شهرى است بزرگ و مستحكم و قديم، در ميان فرات و دجله از دياربكر كه مجاور بلاد روم بوده و دجله بر اكثر آن احاطه نموده است. اين شهر بنام بانى خود آمد بن مالك موسوم شده، چنانچه شهر سنجار از بلاد جزيره بنام بانى خود سنجار بن مالك كه برادر آمد مذكور است موسوم گرديده است و در اين‌جا چند تن از مشاهير همين عنوان( آمدى) را ثبت اوراق مينمايد.( ص 175 فوائد البهية)

13 ( 1)- آمل- بضم ميم از بلاد تبرستان بوده و بهمين جهت منسوب بآن را طبرسى نيز گويند و چندى از منسوبين آن را مى‌نگاريم.

14 ( 1)- آوى- منسوب است به آوه كه در تحت عنوان آبى اشاره نموديم.

15 ( 1)- ابيورد- بفتح الف و واو شهرى است كوچك از بلاد خراسان و چند تن از منسوبين آن را مى‌نگارد.

16 ( 1)- اجهورى- بفتح اول منسوب به ديهى اجهور نامى است از ديهات مصر و چند تن از منسوبين آن را مى‌نگارد.

17 ( 1، 2)- احساء- بفتح اول، بنوشته معجم البلدان شهرى است مشهور از بحرين و نخستين كسى كه آنرا بنا نهاده و كرسى بلاد هجرش نمود ابو طاهر حسن بن ابى سعيد قرمطى است و تا حال آباد و مشهور است و اما بحرين در هرسه حال رفع و نصب و جر بهمين طور تلفظ شده و حالت مرفوعى آن( بحران) از كسى مسموع نيفتاد مگر آنچه از زمخشرى نقل است كه فقط در حالت رفعش( بحران) با الف حكايت كرده است و بهرحال بحرين نام جامع بلادى است در ساحل بحر هند مابين عمان و بصره كه كرسى و قصبه ولايت هجر بوده و يا بزعم بعضى برعكس آن، هجر قصبه بحرين ميباشد و گروهى از بلاد يمن و برخى قصبه مستقلش پنداشته و جمعى يمامه را هم از توابعش دانند و لكن صحيح آن است كه يمامه ناحيه‌ايست مستقل مابين بحرين و مكه در وسط جاده.

در مراصد گويد: احساء علم باديه‌ايست در بحرين و نخستين كسى كه بنايش نهاده و قصبه هجرش نمود ابو طاهر قرمطى است و بحرين نام جامع بلادى است در ساحل درياى بصره از جزيرة العرب كه آخر آنها عمان و كرسى آنها شهر هجر بوده و بعد آن از بصره پانزده روز راه و از عمان بيك ماه است.

نگارنده گويد: اين‌گونه تبدلات و اختلافات كثير الوقوع بوده و دور نيست كه شهرى يا ولايتى در زمانى جزو ناحيه‌اى بوده و در زمان ديگرى در موقع تقسيم اراضى ملحق بناحيه ديگرش نمايند چنانچه نيز در معجم گويد كه در زمان بنى اميه بحرين از توابع عراق بوده و يمامه را هم گاهى جزو مدينه كرده و گاهى مستقلش مى‌نموده‌اند و در عهد بنى عباس مجموع بحرين و عمان و يمامه را يك ناحيه قرار دادند و بالجملة در مقام نسبت به بحرين بحرانى گويند و در ميان اهالى ما گاهى بحرينى هم استعمال نمايند.( ماده احساء و بحرين از معجم البلدان)

18 ( 1، 2)- احساء- بفتح اول، بنوشته معجم البلدان شهرى است مشهور از بحرين و نخستين كسى كه آنرا بنا نهاده و كرسى بلاد هجرش نمود ابو طاهر حسن بن ابى سعيد قرمطى است و تا حال آباد و مشهور است و اما بحرين در هرسه حال رفع و نصب و جر بهمين طور تلفظ شده و حالت مرفوعى آن( بحران) از كسى مسموع نيفتاد مگر آنچه از زمخشرى نقل است كه فقط در حالت رفعش( بحران) با الف حكايت كرده است و بهرحال بحرين نام جامع بلادى است در ساحل بحر هند مابين عمان و بصره كه كرسى و قصبه ولايت هجر بوده و يا بزعم بعضى برعكس آن، هجر قصبه بحرين ميباشد و گروهى از بلاد يمن و برخى قصبه مستقلش پنداشته و جمعى يمامه را هم از توابعش دانند و لكن صحيح آن است كه يمامه ناحيه‌ايست مستقل مابين بحرين و مكه در وسط جاده.

در مراصد گويد: احساء علم باديه‌ايست در بحرين و نخستين كسى كه بنايش نهاده و قصبه هجرش نمود ابو طاهر قرمطى است و بحرين نام جامع بلادى است در ساحل درياى بصره از جزيرة العرب كه آخر آنها عمان و كرسى آنها شهر هجر بوده و بعد آن از بصره پانزده روز راه و از عمان بيك ماه است.

نگارنده گويد: اين‌گونه تبدلات و اختلافات كثير الوقوع بوده و دور نيست كه شهرى يا ولايتى در زمانى جزو ناحيه‌اى بوده و در زمان ديگرى در موقع تقسيم اراضى ملحق بناحيه ديگرش نمايند چنانچه نيز در معجم گويد كه در زمان بنى اميه بحرين از توابع عراق بوده و يمامه را هم گاهى جزو مدينه كرده و گاهى مستقلش مى‌نموده‌اند و در عهد بنى عباس مجموع بحرين و عمان و يمامه را يك ناحيه قرار دادند و بالجملة در مقام نسبت به بحرين بحرانى گويند و در ميان اهالى ما گاهى بحرينى هم استعمال نمايند.( ماده احساء و بحرين از معجم البلدان)

19 ( 1)- اخفش- در اصل كسى را گويند كه هردو چشمش كوچكتر بوده و ضعف باصره داشته باشد و در اصطلاح علماى ادب موافق آنچه در روضات الجنات از بغية الوعاة سيوطى نقل كرده يازده تن از نحويين ملقب بهمين لقب ميباشد كه اشهر ايشان سه تن بوده و بقيد اكبر و اصغر و اوسط از همديگر امتياز يابند چنانچه مذكور خواهند شد و ما هم اخفش گفتن سليمان بن على را كه غير از اخافشه يازده گانه بغية الوعاة است بعد از استخراج از كلمات خود او بدانها افزوده و هريك از اخفش‌هاى دوازده‌گانه را بترتيب حروف اسامى‌شان ثبت اوراق مينمائيم.

20 ( 2)- مهتونه- باغى است كه بارانش يك ساعت آمده پس منقطع شده و باز برگردد كه سراپا طراوت ميباشد.

21 ( 1)- هجر- بر وزن قمر، بنوشته بعضى نام ديگر احسا است كه در( اح) مذكور شد و بنوشته مجمع البحرين، شهرى است در يمن و دهى بوده در نزديكى مدينه و نيز نام تمامى اراضى بلاد بحرين است.

22 ( 1)- اربلى- منسوب است به اربل( بر وزن فلفل) و آن شهرى است در دو منزلى موصل كه درميان آن و مداين كسرى، واقع و كرسى بلاد شهر زور از دياربكر ميباشد و نام ديگر صيدا هم هست و چندى از معروفين بهمين عنوان را مينگارد.

23 ( 1، 2، 3)- ارجان- بتشديد ثانى و تستر بر وزن دختر هردو از بلاد خوزستان و عسكر مكرم نيز از همان بلاد است.

24 ( 1، 2، 3)- ارجان- بتشديد ثانى و تستر بر وزن دختر هردو از بلاد خوزستان و عسكر مكرم نيز از همان بلاد است.

25 ( 1، 2، 3)- ارجان- بتشديد ثانى و تستر بر وزن دختر هردو از بلاد خوزستان و عسكر مكرم نيز از همان بلاد است.

26 ( 1)- جمله:« بالبكاء- حسين بالثرى امسى رهينا»- 1305.

27 ( 1)- استاد- بنوشته قطر المحيط، بضم اول و كسر آن و با دال بى‌نقطه و بانقطه كه چهار وجه ميباشد معرب فارسى الاصل، بمعنى عالم، معلم، آموزگار، مدير، مردم باسواد و رئيس صنعت و حرفت ميباشد و در اصطلاح علما و ادبا بعضى از معانى مذكوره و يا همه آنها به بعضى از اكابر و اجله اختصاص يافته است و ما هم چند تن از ايشان را كه زبان‌زد عموم بوده و در السنه داير است ثبت اوراق مى‌نمائيم.

28 ( 1)- استرآباد- شهريست در جنوب شرقى بحر خزر بمشرق بندر گز كه شامل دو ناحيه مهم ميباشد يكى در شمال موسوم بدهستان و ديگرى در جنوب موسوم بوركان و بعضى از اكابر منسوب به آن بلده را مينگارد.

29 ( 1)- اسفرايينى- منسوب به اسفرايين است و آن بكسر اول و ششم و فتح سوم و يا موافق نوشته مراصد بفتح اول، شهرى است كوچك و مستحكم از نواحى نيشابور از بلاد خراسان در وسط راه جرجان و نام قديمى آن مهرجان بوده است و در مراصد گويد اكنون مهرجان از دهات آن است و بهرحال چندى از منسوبين آن بلده را مينگارد:

30 ( 1)- اسكاف- بكسر اول بعربى حاذق و ماهر و نجار و كفش‌گر و اهل صنعتى كه با آهن كار ميكند. نيز نام شهرى است از نواحى نهروان، مابين واسط و بغداد يا نهروان و بصره كه آنرا نهروانات هم گفته‌اند و به دو موضع منقسم ميباشد كه بقيد اعلى و اسفل از همديگر امتياز يابند. ما هم چندى از معروفين همين عنوان و يا منسوبين آنرا( اسكافى) ثبت اوراق مى‌نمائيم.

31 ( 1)- اسنا- شهرى است در صعيد مصر كه در مقام نسبت بآن اسنوى و گاهى اسنائى گويند و چندى از منسوبين آن را مينگارد:

32 ( 1)- اشعر- كوهى است، بين مكه و مدينه، يا شام و مدينه و در زبان عرب بمعنى« شاعرتر» بوده و كسى را نيز گويند كه موى بدن يا سرش بيشتر از ديگران باشد و گويا بيكى از اين دو جهت پدر قبيله‌اى از يمن را نيز اشعر مى‌گفته‌اند. اشعر لقب على بن اسمعيل نيز هست كه بهمين صفت بوده و در زير بعنوان اشعرى ابو الحسن مذكور است و در اصطلاح رجالى بفرموده وافى لقب جعفر بن محمد از روات حديث ميباشد كه شرح حالش در كتب رجاليه مندرج است.

33 ( 1)- اشنان- بضم اول، چنانكه اشاره شد، نام يكى از محلات بغداد است و بضم و كسر اول، بيخى است معروف كه بپارسى چوبك و چوغان گويند و براى تميز كردن لباس بكار برند و جمعى از محدثين و ديگر طبقات به بيع و فروش آن منسوب هستند و ما هم بعضى از منسوبين اشنان را بهريك از دو معنى مذكور كه باشد مى‌نگاريم.

34 ( 1)- اصطخرى- بكسر اول و فتح ثالث، منسوب است به اصطخر كه شهرى است بزرگ از بلاد فارس بفاصله شصت كيلومتر از شمال شرقى شيراز كه در اوائل دوره اسلامى نيز مدتى آباد و پايتخت ملوك ايرانى بود. اين شهر بعدها خراب شد و آثار ويرانيهاى آن هنوز هم باقى است.

يونانيها آن شهر را پرسپوليس گويند( يعنى مدينه فارس) و ما هم بعضى از منسوبين آنرا مينگاريم.

35 ( 1)- اصم- بعربى كر و ناشنوا است و چندى از موصوفين بهمين وصف را تذكر مى‌دهد.

36 ( 1)- اصيلى- منسوب به قصبه اصيله نامى است در فاصله چهل و چهار كيلومترى از جنوب غربى طنجه و دو تن از منسوبين آن را مينگاريم:

37 ( 1)- اعمش- از، عمش« بر وزن فرس، بمعنى ضعف باصره توأم با سيلان آب‌ديده» اشتقاق يافته و اعمش كسى را گويند كه داراى اين صفت باشد.

38 ( 1)- افندى- بتركى عثمانى، سيد، مولى، صاحب، مالك، اهل قلم، قاضى، حاكم شرعى و كلمه تعظيم و احترام است كه بجاى آقا و جناب و حضرت استعمال نمايند. ميرزا عبد اللّه را برخلاف اصطلاح ايرانى، افندى گفتن همانا بجهت آن است كه در سفر حج از شريف مكه كدورتى يافت پس باستانبول رفته و بسلطان تقرب حاصل كرد و عاقبت شريف مكه معزول شد و وى مدتى در آنجا اقامت نمود و از آن ببعد بافندى مشتهر گرديد.

39 ( 1)- امام- بعربى رئيس و پيشوا و مقتدا ميباشد، بهمين جهت، علاوه بر دوازده امام معصوم عالى‌مقام، ارواح العالمين لهم الفداء، در بعضى از اكابر نيز مصطلح گرديده است، ما هم چندى از ايشان را ثبت اوراق مينمائيم و رجوع بائمه ثلثه هم نمايند.

40 ( 1)- امة- با دو فتحه و بدون تشديد، بعربى كنيزك را گويند، اينك جزو اسم يا وصف بعضى از اناث ميباشد، مثل كلمه عبد در اسامى ذكور مانند عبد اللّه و عبد الرحمن و غيره، ما هم بعضى از زنانى را كه اين كلمه جزو اسم يا وصف ايشان ميباشد و در بعضى از كتب رجال و تراجم بشرح حال ايشان پرداخته‌اند بطور خلاصه مينگاريم.

41 ( 1)- امير- بزبان عربى معروف است و در اصطلاحات متفرقه، لقب مخصوص، يا جزو اسم و لقب بعضى از اكابر گرديده است. ما هم بعضى از ايشان را كه در السنه داير است در اينجا مى‌نگاريم.

42 ( 1)- امين الدولة- چند تن از اطباى نامى بدين لقب ملقب بودند و در دربار خلفا رتبتى داشتند، حتى بعضى از ايشان علاوه بر طبابت داراى مقام وزارت هم بوده‌اند كه چندى از ايشان را تذكر مى‌دهيم.

43 ( 1)- انبار- بفتح اول، نام چند موضع است كه مشهورترين آنها انبار بغداد است، شهرى است كوچك و قديم، در ساحل فرات، در ده فرسخى بغداد كه انبار و مخزن غلات ساسانيان بود و در اينجا بعضى از منسوبين انبار را كه در السنه داير است تذكر مى‌دهيم.

44 ( 1)- انصارى- منسوب به فرقه انصار است و ايشان كسانى بودند كه با حضرت رسالت ص مساوات كردند و در نصرت آن حضرت فروگذارى ننمودند و در اينجا چندى از معروفين همين عنوان را تذكر مى‌دهد.

45 ( 1)- انقروى- منسوب بآنقره، از بلاد مشهور تركيه ميباشد كه در اين اواخر پايتخت آن دولت اتخاذ شده است، چند تن از معروفين بهمين نسبت را تذكر مى‌دهد.

46 ( 1)- انماطى- منسوب به انماط است كه بزبان مصريها، بساط و بالش و مخده و اقسام فرش و گستردنى را گويند و فروشنده آنها را انماطى نامند.

47 ( 1)- بابا- جمعى از شعرا و عرفا و اهل تصوف داراى اين وصف و لقب بوده‌اند، بويژه يك يا دو قرن پيش از صفويه جمعى از عرفا در اصفهان مى‌زيسته‌اند كه بهمين وصف« بابا» شهرت داشته‌اند، ما هم بنگارش چندى از معروفين باين وصف مى‌پردازيم.

48 ( 1)- بحرانى- چنانچه در ضمن ترجمه احسائى اشاره شد منسوب به بحرين است كه در مقام نسبت بآن بحرانى گويند، گويا بحرى نگفتن( چنانچه مقتضاى قاعده است) بجهت رفع اشتباه بمفرد بودن است و بحرينى نگفتن هم بجهت رفع توالى كسرات ميباشد كه حرف( ى) در حكم كسره بلكه دو كسره است. بهرحال چندى از معروفين بهمين عنوان( بحرانى) را مى‌نگارد.

49 ( 1)- بحرين: نام جامع بلادى است در ساحل بحر هند، بشرحى كه تحت عنوان احسائى نگارش داديم.

50 ( 1)- برغانى- با دو فتحه، منسوب به ديهى برغان نام از ديهات تهران است و چندى از معروفين بهمين نسبت را مى‌نگارد.

51 ( 1)- برقى- بفتح اول، منسوب به برقه يا برق‌رود، از ديهات قم، از نواحى بلاد جبل است. در اصطلاح علما و اهل رجال، احمد بن محمد بن خالد و پدر مذكورش ميباشد كه در زير بشرح حال ايشان مى‌پردازيم، در صورت اطلاق و نبودن قرينه منصرف به حسن بن خالد و محمد بن ابى القاسم نمى‌شود.

52 ( 1)- بسطام- شهرى است، در منتهاى جنوب شرقى خراسان از ولايات ايران كه در ميان قهستان و كرمان واقع ميباشد، بعضى از منسوبين آنرا مينگارد.

53 ( 1)- بلاغى- عنوان مشهورى جمعى از اكابر شيعه ميباشد كه در نجف سكونت داشتند و آنان را بطور كلى بلاغيون گويند، ما هم بعضى از ايشان را با رعايت ترتيب اساميشان، موافق نوشته بعضى از مطلعين معاصر در تحت همين عنوان ثبت اوراق مينمائيم.

54 ( 1)- بهاء الدين- وصف و لقب مشهورى جمعى از علما و دانشمندان ميباشد، اينك بشرح حال بعضى از ايشان ميپردازيم و بعضى را هم كه بمناسبت مقام، بعناوين ديگر نگارش داده‌ايم با تعيين محل تذكر ميدهيم، همچنين شرح‌حال بعضى از اشخاص ديگر را نيز كه همين كلمه بهاء الدين، نام اصلى ايشان است ثبت اوراق مينمائيم گرچه شرح‌حال اين دسته، در تحت اين عنوان، خارج از وضع كتاب است، لكن چون در انظار اكثر، احتمال قوى در لقب بودن آنها است لذا براى اطلاع از شرح حالشان بدين كتاب مراجعه خواهند نمود، بديهى است كه رفع توهم لقب بودن نيز خواهد شد.

55 ( 1)- بياسى- منسوب به بياسه، از شهرهاى بزرگ كه ناحيه جيان از اندلس است كه بعضى از منسوبين آنرا مى‌نگارد.

56 ( 1)- بيرجند- ديهى است از قهستان و بعضى از مشاهير منسوب بآن را تذكر ميدهد.

57 ( 1)- بيهقى- منسوب است به بيهق، يكى از نواحى نيشابور كه داراى ديهات و بلاد بسيارى بود و مركز آن ناحيه، شهر سبزوار است و در اينجا بعضى از منسوبين آن را تذكر ميدهد.

58 ( 1)- ترمدى- منسوب بشهر ترمد نامى است كه بنوشته مراصد، با دال بى‌نقطه( بر وزن گندم) موضعى است در ديار بنى اسد و با ذال نقطه‌دار( بر وزن بلبل) يا( فلفل) يا( مسجد) شهرى است بزرگ و مشهور در سمت شرقى رود جيحون. تشخيص اينكه مراد از آن، در عنوان مشهورى بعضى از اكابر( ترمدى) كدام‌يك از دو موضع مذكور است موكول بر قرائن خارجه ميباشد.

چندى از اكابر معروفين بهمين نسبت- ترمدى- را ثبت اوراق كرده و بعضى از ايشان را نيز كه بعنوان ديگر در اين كتاب نگارش يافته تذكر ميدهيم.

59 ( 1)- تستر- بر وزن دختر، معرب شوشتر است، شهرى است بزرگ از بلاد خوزستان و نهر اين شهر بزرگترين نهرهاى آن سامان ميباشد. از آنرو كه در مكان بلندى واقع بود و آب آن نهر با حال طبيعى باراضى آن جريان نداشت، شاپور شاه‌بندى بر آن نهر بست كه آب، بدان وسيله باراضى شهر جريان يابد. طول اين بند يك ثلث فرسخ بود، با سنگهاى بسيار بزرگ و ستونهاى آهنى و ملاط ارزيزى بنا شده و در شمار عجائب ابنيه بشمار ميرفت، حتى بعقيده بعضى در تمامى دنياى آنروز بنائى محكم‌تر از آن وجود نداشت. چندى از منسوبين همين بلده را كه بهمين نسبت معروف هستند ثبت اوراق مينمايد و بعضى ديگر كه بنسبت نام اصلى مذكورش( شوشتر) معروف است در حرف شين قرشت خواهد آمد.( مراصد)

60 ( 1)- تكريت- بفتح اول،( در زبان عوام با كسره مشهور است) بنوشته مراصد، شهرى است مشهور در ساحل دجله، مابين بغداد و موصل در سى فرسخى بغداد و داراى قلعه مستحكمى است كه يكسمت آن مشرف بدجله است. در قاموس الاعلام گويد: تكريت، قصبه‌ايست در ساحل غربى دجله از بلاد عراق عرب مابين بغداد و موصل بفاصله يكصد و شصت كيلومتر از شمال غربى بغداد و دويست كيلومتر از جنوب شرقى موصل و از تأسيسات شاپور بن اردشير بوده و از شهرهاى مفتوح العنوة ميباشد كه در خلافت عمر با قهر و غلبه مفتوح اسلاميان گرديد و مصدر وقايع بسيارى شد و مولد گروه انبوهى از اكابر علما است. اينك بعضى از مشاهير منسوب بآنرا بطور خلاصه ثبت اوراق مينمائيم.

61 ( 1)- تلمسان- با دو كسره، بنوشته قاموس الاعلام، قصبه‌ايست از ايالت و هران از ايالات جزاير كه مسافت آن از ساحل بحر، چهل و هشت كيلومتر و از جنوب غربى و هران يكصد و شانزده كيلومتر ميباشد. جزاير ناحيه بزرگى است از ساحل شمالى افريقا و نيز نام مركز آن ناحيه ميباشد كه شهرى است معظم و بعد از قاهره و اسكندريه بزرگترين و معمورترين بلاد افريقا، اينك بعضى از منسوبين همين قصبه را مى‌نگاريم.

62 ( 1)- تلميذ- بكسر اول بعربى پيرو، تابع، متعلم، طالب علم و كسى است كه در مدرسه، براى تحصيل اقامت گزيند، جمع آن تلامذه و تلاميذ بوده و حرف( ت) در اول آن جوهر كلمه است. اين كلمه جزو عنوان مشهورى دو تن از اطباء ميباشد كه بطور اجمال مينگارد.

63 ( 1)- تنوخى- بفتح اول و تخفيف ثانى، منسوب به تنوخ است و آن نام چندين قبيله‌ايست كه در بحرين اجتماع كردند، به تناصر يكديگر هم قسم شده و در آنجا اقامت گزيدند و بهمين جهت به تنوخ ناميده شدند، تنوخ بضم اول، بمعنى اقامت كردن و بفتح آن صيغه مبالغه از آن است.

64 ( 1)- تون- بنوشته قاموس الاعلام و غيره، قصبه كوچكى است از خطه قهستان خراسان از ايالات ايران كه قلعه ملاحده اسماعيليه در آنجا بود و بمسافت 180 كيلومتر از جنوب غربى مشهد مقدّس رضوى در كنار نهرى كوچك واقع است. بشرويه( بضم اول و ثالث) نيز ديهى است از مضافات شهر نامبرده كه اهالى آن از بركت وجود ملا احمد تونى و ملا عبد اللّه تونى مذكورين در زير عابد و زاهد و متقى بوده‌اند و اين ديه در چهار فرسخى تون است، نيز اهل تون گويند كه حبس خواجه نصير طوسى بامر سلطان ملاحده، در همان قلعه مذكور است و در اينجا بشرح حال اجمالى بعضى از منسوبين آن قصبه ميپردازد.( قاموس الاعلام و س 5 ص 369 ت)

65 ( 1)- ثابت- تخلص شعرى چند تن از شعراى ايرانى است، از آن‌رو كه نام بعضى از ايشان بدست نيامد لذا با رعايت ترتيب حروف در بلده ايشان، بشرح اجمالى ايشان مى‌پردازيم.

66 ( 1)- جاپلق- بنوشته روضات، با ج عربى و پ پارسى، ناحيه بزرگى است از بروجرد كه بديهات و مزارع بسيارى مشتمل است و در اينجا بعضى از منسوبين آن را تذكر ميدهد و لكن در السنه با ب ابجدى معروف است.

67 ( 1)- جاجرمى- منسوب بقصبه‌ايست جاجرم‌نام، مابين نيشابور و جوين و جرجان و بعضى از معروفين بهمين عنوان را مينگارد.

68 ( 1)- جامى- منسوب است به قصبه‌اى كوچك بنام جام، از توابع شهر ترشيز، از بلاد خراسان كه جمعى از اكابر بهمين نسبت معروف هستند و چندى از مشاهير ايشان را ثبت اوراق مى‌نمايد.

69 ( 1)- جبا- بضم اول و تشديد ثانى، شهر و يا ناحيه‌ايست از خوزستان كه در مقام نسبت** بآن جبّائى گويند. محمد بن عبد الوهاب و پسرش عبد السلام كه در زير بهمين عنوان جبائى بشرح حال ايشان خواهيم پرداخت بفرموده مراصد و فيروزآبادى از همين ناحيه بوده‌اند. جبا نام ديهى هم ميباشد از بصره و يكى ديگر از مضافات نهروان و سومى در قرب جزيره هيت در فرات كه در زبان اهالى خود آنجا به جبّه بر وزن مكه معروف و در نسبت بآن جبّى گويند بر وزن مكّى، و بعقيده سمعانى و ابن خلكان محمد و عبد السلام مذكورين از جباى بصره بوده‌اند و ياقوت حموى گويد كه ناحيه جبا از خوزستان در سمت اهواز و بصره واقعشده و بهمين جهت بعضى از اشخاص بى‌اطلاع بخطا رفته و ناحيه جبا را از مضافات بصره پنداشته‌اند.

70 ( 1)- جبرتى- منسوب به جبرت است كه نام ديگر شهر زيلع نامى از اراضى حبشه ميباشد و بعضى از معروفين بهمين نسبت را ثبت اوراق مينمايد. در قاموس گويد: زيلع بر وزن صيقل، نام بلده‌ايست در ساحل بحر حبشه و در مراصد گويد: زيلع بهمان وزن، ديهى است در ساحل درياى حبشه و هم طائفه‌ايست از سودان در اراضى طرف حبشه كه مسلمان هستند.

71 ( 1)- جرجان- بضم اول، بنوشته ابن خلكان، شهرى است بزرگ از اعمال و توابع مازندران( خراسان ح ل): در مراصد گويد: شهرى است مابين خراسان و تبرستان( مازندران) كه زيتون و انار و گردو و نيشكر و خرما در آن بسيار بوده و بواسطه نهر بزرگى كه از وسط آن شهر جارى است بدو قطعه ميباشد و كشتى‌ها در آن نهر در كار است، يا بنوشته بعضى، جرجان شهرى است بزرگ در نزديكى تبرستان و نهر مذكور هم درميان اين دو موضع جارى است. بهرحال در اينجا بعضى از معروفين به نسبت آن شهر را( جرجانى) ثبت اوراق مينمايد.

72 ( 1)- جرمى- بكسر اوّل، منسوب بشهرى است در قرب بدخشان و بفتح آن، منسوب به جرم بن ريان يا زبان( بتشديد ثانى) پدر يكى از قبائل يمن و از بطون قبيله طى و يا از شعب قبيله قضاعه ميباشد و بعضى از معروفين بهمين نسبت را تذكر ميدهد.

73 ( 1)- جزائر- جمع جزيره، و در اصطلاح جغرافيائى نام ناحيه بزرگى است در سمت شمالى افريقا و هم شهرى است مركز آن ناحيه كه بعد از قاهره و اسكندريه بزرگترين و آبادترين بلاد افريقا ميباشد و چندى از منسوبين آن را ثبت اوراق مينمايد.

74 ( 1)- جزرى- با دو فتحه، منسوب بجزيره است و بالخصوص چند تن از مشاهير علما و فضلاى نامى از اهالى جزيره ابن عمر بهمين عنوان معروف ميباشد كه بطور خلاصه ثبت اوراق مينمايد. اين جزيره، شهرى است در سه منزلى موصل كه دجله از سه طرفش بشكل هلال احاطه نموده و در طرف ديگر نيز آب را بواسطه خندق جارى كرده‌اند و بدين وسيله آب از هر طرفش احاطه كرده و به جزيره معروف گرديده است.( مراصد و غيره)

75 ( 1)- جعبرى- منسوب به جعبر( بر وزن جعفر) است و آن قلعه‌ايست در ساحل فرات در قرب صفين، مابين بالس و رقه كه قديما به دو سر موسوم بوده است، مردى جعبر نام از بنى قشير، ضبطش نمود و بنام وى مشتهر گرديد و بعضى از منسوبين آن را مينگارد.

76 ( 1)- جعفى- بضم اول، پدر قبيله‌ايست در يمن و در مقام نسبت هم جعفى گويند و يا خود پدر آن قبيله جعف بن سعد بوده و فقط در مقام نسبت، جعفى اطلاق ميكنند. در اصطلاح رجالى اسمعيل بن جابر و اسمعيل بن عبد الرحمن و چند تن ديگر را گويند، در اينجا فقط بشرح حال دو تن از ايشان پرداخته و شرح‌حال ديگران را موكول بكتب رجاليه ميداريم.

77 ( 1)- جماعيل- بفتح جيم و تشديد ميم دهى است در كوه نابلس از ارض فلسطين در يك منزلى بيت المقدس كه گروهى از فضلا بدانجا منسوب هستند و بعضى از ايشان را تذكر ميدهد.

78 ( 1)- جنابد- بضم اول و كسر رابع، معرب گوناباد است و آن يكى از نواحى نيشابور يا قهستان و يا نام ديهى از آن ناحيه ميباشد و در اينجا بعضى از منسوبين آن را تذكر ميدهد.

79 ( 1)- جواليقى- وجه نسبت آن در باب كنى، ضمن شرح‌حال ابن الجواليقى موهوب، خواهد آمد و در اينجا بعضى از موصوفين بهمين نسبت را تذكر ميدهد.

80 ( 1)- جوينى- بضم اول و فتح ثانى، منسوب بناحيه‌ايست بزرگ از نواحى نيشابور كه درميان آن و بسطام واقع و مشتمل بر صد و هشتاد و نه قريه ميباشد كه همه آنها بيكديگر متصل و موضعى خالى در آنها پديدار نيست، سمت جنوبى آن حدود بيهق و شمالى آن حدود جاجرم است. موافق نوشته روضات، جوين ناحيه‌ايست غله‌خيز و كثير الخيرات، مابين خراسان و قهستان كه مشتمل بر چهارصد قريه و چهارصد قنات ميباشد، در اينجا بعضى از معروفين بهمين عنوان جوينى و يا موصوفين بآن را ثبت اوراق مينمائيم.

81 ( 1)- چلبى- اين كلمه، با اينكه مشهور و در السنه ارباب فضل و هنر دائر است ريشه و معنى آن مجمل و مبهم بوده و بعضى آن را بزبان كردى و مغولى منسوب دارند در فوائد البهية گويد: چلبى با دو فتحه و چ و پ هردو پارسى، عنوان مشهورى جمعى از علماى روم ميباشد مثل حسن چلبى محشى مطول، يوسف بن جنيد چلبى صاحب ذخيرة العقل، عبد القادر چلبى و غير ايشان پس گويد، اينكه بعضى آن را به بلده و مانند آن منسوب دارند اشتباه و دور از حقيقت است. موافق آنچه سخاوى تصريح كرده، چلبى لفظى است رومى بمعنى سيدى اينست كه در بلاد ما بجاى ملا و مولانا و سيدى و سيدنا، درباره علما استعمالش مى‌كنند چنانچه لفظ پاشا براى تعظيم علماى روم است. از ابن بطوطه نقل است كه لفظ چلبى، يونانى الاصل و بمعنى سيدى و** سيدنا و مولانا ميباشد و گويا در حدود قرن هفتم هجرت اشخاص اديب و فاضل را بدين عنوان مى‌خوانده‌اند و دور نيست كه حسام الدين حسن( كه بهمين عنوان بشرح حالش خواهيم پرداخت) نخستين كسى باشد كه بدين عنوان شهرت يافته است. از قاسم الانوار سيد معين الدين تبريزى( كه شرح حالش بهمين عنوان خواهد آمد) نقل است كه در مقام مناجات و استغاثه، حضرت پروردگارى را بهمين عنوان مخاطب ميداشته‌اند چنانچه در مناجاتى كه از دو زبان فارسى و تركى مخلوطش كرده گويد:

\s\iُ خبرى دهيد جان را كه ز دوست چيست فرمان‌\z چه كنم چه چاره سازم چه دوا كنم چه درمان‌\z چلبى بيزه نظر قيل كه حل اولسا راز مشكل‌\z چلبى بيزى اونوتما دل خسته را مرنجان‌\z چو جمال خود نمودى دو جهان بهم برآمد\z همه‌جا فغان و ناله همه‌جا خروش مستان‌\z\E\E ايضا:

\s\iُ چلبى تو شاه و ميرى چلبى تو دستگيرى‌\z چلبى تو دلپذيرى چلبى بيزى اونوتما\z چلبى شه جهانى چلبى تو جان جانى‌\z چلبى نه اين نه آنى چلبى بيزى اونوتما\z\E\E بارى اين كلمه عنوان مشهورى بعضى از ارباب كمال ميباشد و چندى از ايشان را تذكر ميدهد.

اسم الکتاب : ریحانة الادب فی تراجم المعروفین بالکنیه او اللقب المؤلف : مدرس تبریزی، محمدعلی    الجزء : 1  صفحة : 452
   ««الصفحة الأولى    «الصفحة السابقة
   الجزء :
الصفحة التالیة»    الصفحة الأخيرة»»   
   ««اول    «قبلی
   الجزء :
بعدی»    آخر»»   
صيغة PDF شهادة الفهرست