2. دستهي ديگري چون فرگه و راسل نيز مدلول لفظ خاص را
مجموعهاي از اوصاف معين ميدانستند. البته راسل بين اسم خاص عرفي و اسم
خاص منطقي فرق ميگذارد. اسمهاي خاص عرفي، اختصار از مجموعهاي از
اوصافاند؛ ولي اسمهاي خاص منطقي، هيچ وصفي در برندارند؛ مانند اسمهاي
اشاره.
ويتگنشتاين در (کتاب تحقيقات فلسفي) و استراوسن و سرل مدلول اسم خاص را گروهي نامعين از اوصاف تلقي کردند. [1]
نظريهي فرگه و راسل اشکالات عديدهاي دارد؛ از جمله اين که اگر هر
شخصي اوصاف معيني از ارسطو در ذهن داشته باشد، در آن صورت، اين لفظ داراي
معاني مختلفي خواهد بود؛ براي نمونه يک معناي ارسطو نزد شخص «الف» اين است
که شاگرد افلاطون است و نزد شخص ديگر اين است که واضع منطق است. چنين
اشکالي بر نظريهي سرل و ويتگنشتاين نيز وارد است.
3. کريپکي تئوري علّي يا تئوري زنجيرهاي دلالت را مطرح ميسازد؛
با اين بيان که براي تحقق دلالت به دلالت ابتدايي نياز داريم؛ سپس اين
دلالت اوليه، در پي تماس با ديگران، در جامعهاي که در آن تبادل و تخاطب
وجود دارد شيوع مييابد، تا اين که در طي سلسلهاي زنجيروار به ما ميرسد.
مدعاي کريپکي اين است که در جامعهاي که تبادل کلامي وجود دارد، يکي از
شرايط تحقق دلالت، وجود همين زنجيرهي دلالتهاست.
در اين ميان لازم نيست بدانيم دلالت اسم بر مسما را از چه کسي
گرفتهايم و نيز لازم نيست راجع به مسما وصفي بدانيم که او را به نحو
انحصاري نشان دهد و از ديگران متمايز سازد.
مثال کريپکي در اين جا کودکي است که به دنيا ميآيد. پدر و مادر،
نامي براي وي انتخاب ميکنند و او را به آن نام ميخوانند؛ سپس دربارهي
کودک خويش با دوستانشان صحبت ميکنند و بدين ترتيب دوستان آنها دلالت اسم
را از والدين اخذ ميکنند. اين دوستان، ديگران را ميبينند و اين اسم از
طريق گفتوگوهاي مختلف، همچون زنجيرِ به هم پيوسته از حلقهاي به حلقهي
ديگر ميرسد و از اين طريق آن اسم بر مسما دلالت