و نحوهي زندگي حرفهاي و اجتماعيشان را طبقهبندي کرد، يا از جهت تاريخي
ميتوان پيشهي نکرومانسي [1] را بررسي کرد. سوالات ناظر به اعيان يکدست و
هم سنخ نيستند؛ برخي از پرسشها توابع و لوازم تئوريک عظيمي دارند که بدون
فرض آن تئوريها سوال بيمعنا ميشود.
اما پرسشهاي درجه دوم مسائل مفهومياند که با کمک روشهاي
مخصوص کشف واقعيات خارجي به دست نميآيند. اين پرسش که «آيا علوم انساني
واقعاً علماند؟» پرسش فلسفي و از سنخ پرسشهاي درجه دوم است و مشکل آن بر
سر امور عيني نيست بلکه بر سر آن است که امور عيني را چگونه بايد تحديد و
توصيف کرد. فيلسوفان در گفتار عالمان درجهي اول پژوهش ميکنند و علل آنها
را بررسي ميکنند.
براي پاسخ به اين پرسش که آيا علوم انساني و اجتماعي واقعاً
علماند يا نه، ميبايست به تبيين علميبودن يک فن و تفاوت ميان آگاهيهاي
علمي و فرعي پرداخت. اگر کسي منکر وجود پديدارهاي جمعي يا پديدارهاي
اقتصادي باشد، طبعاً وجود علوم اجتماعي و علم اقتصاد را نيز نميپذيرد.
سودمندي فلسفه زماني روشن ميشود که دانشمندان علوم درجه اول با
ترديدهاي خاص و کوبندهاي روبهرو شوند و به مداقّه در کار و روش تحقيق خود
بپردازند.
بدون ترديد علوم اجتماعي از علوم طبيعي غامضتر و حيرتآورترند و
اين حيرتزدگي از پراکندگي آراي محققان اين علوم کاملاً هويداست. اما، به
چه سبب اين علوم مايهي چنين تحيري شدهاند و چرا علوم طبيعي اين گونه
نيستند؟ دانشمندان علوم طبيعي توانستهاند طي قرنهاي متمادي خسوفها را
پيشبيني کنند، اما عالمان اجتماعي از پيشبيني وقوع يک انقلاب عاجزند، يا
از کشف علل ثبات و بيثباتي حکومتها ناتواناند و يا نتوانستهاند يک
تبيين علي متفق عليه از انقلاب فرانسه به دست آورند؟ تجربي مذهبان کلاسيک
اشکال امر را در پيچيدگي پديدههاي اجتماعي و نيز موانع عملي و اخلاقي
ميدانند که محققان هنگام آزمون با آنها روبهرو ميشوند؛ از اين رو توصيه
ميکنند که محققان که واقعيات را جزء به جزء و هر چه دقيقتر تجربه
نمايند، از فنون آماري و از قالبهاي نظري بهره گيرند و تا حد امکان امور
کيفي را به کمّي تبديل
[1] فن پيشبيني حوادث از طريق تماس با ارواح مردگان