حکمت دوستِ نفس دست ميدهد و مطبوعترين زندگي هم زندگي کسي است که همين جزء بر نفس او حکومت ميکند. [1]
12. افلاطون، در نظام سياسي، پيدايش مدينهي فاضله را غايت خود
ميداند و براي تحقق آن، حکومت حکيمان را، که خواهان خير محضاند و استعداد
حکمت را دارند، پيشنهاد ميکند. وي در کتاب جمهوري مينويسد:
به عقيدهي من، به طور کلي، مفاسد نوع بشر هرگز نقصان نخواهد يافت،
مگر آن گاه که در شهرها فلاسفه پادشاه شوند، يا آنان که هم اکنون عنوان
پادشاهي و سلطنت دارند، به راستي و به جد در سِلک فلاسفه درآيند و نيروي
سياسي توام با حکمت در فرد واحد جمع شود. [2]
13. افلاطون برترين نفوس را حکمت دوستي معرفي ميکند و مينويسد:
بايد قبول کنيم که نفوس حکمتدوست همواره عاشق علماند؛ زيرا با
علم است که ميتوانند شمهاي از وجود حقيقي را، که از دستبردِ کون و فساد
مصون است، درک کنند. فلاسفه کساني هستند که وجود ابدي و لايتغير را درک
مينمايند. [3] به راستي اگر انسان خاطر خود را متوجه وجود حقيقي نمايد،
ديگر مجال نخواهد داشت که رفتار افراد را مدنظر آورد و با مردم ستيزه کند و
دربارهي آنان بغض و کينه در درون خود بپروراند. [4] نفوسي که داراي کمال
استعداد باشند، بر اثر سوء تربيت به پستترين درجهي رذالت تنزّل
مينمايند. [5]
14. روح انسانها طالب سه چيز است: حقيقتجويي، خيرخواهي و جمالطلبي.
کسب علوم و معارف نشان دهندهي حقيقتجويي انسان، فعاليتهاي هنري
بيانگر عنصر جمالطلبي، و فعاليتهاي اخلاقي نشان دهندهي عنصر خيرخواهي
انسان است. مشکل عمده اين است که هر گاه به دنبال يکي از آنها ميرويم از
ديگري عقب ميافتيم؛ يعني با اشتغال به فعاليتهاي هنري از قافلهي
حقيقتجويي کنار ميرويم و با شرکت در