اسم الکتاب : قامــوس المعـــارف المؤلف : مدرس تبريزى، محمدعلى الجزء : 1 صفحة : 437
اشعار او است:
«عكس زلف افكنده در چشم ترم دل مى كشد
همچو ماهى گير دريا طُرفه طرح دام ريخت».
بينَند : شمارى است مجهول.
بيننده : چشم و مردم هشيار.
بينو : كشك و قروت[ر.م].
بينوا : فقير و مفلس و بى چيز و عاجز.
بينون : قلعه اى است مشهور در قرب صنعا.
بينونه : نام موضعى است مابين عمّان و يمن و يا بحرين.
بينى : (ر.ف) و رجوع به «شامّه» نمايند.
بيو : (چو عمو) عروس و (چو ديو) شپشه و ديوك[ر.م].
بيوار : عدد ده هزار و هر چيز گرد و مدوّر و گردو و بادام و مانند آنها كه مغزش پوچ و ضايع شده باشد.
بيواراَسب : ضحّاكِ ماران]از شخصيّت هاى پليد شاهنامه [را گويند، ازآن رو كه قبل از پادشاهى ده هزار اسب داشته.
بيواره : اوخلو[ر.م] و وردنه و بى كس و غريب و تنها و بى اعتبار.
بيواز : بنواز[ر.م] است.
بيوايه : بى پناه و بى كس.
بيوباريدن; بيوبُردن : اوباريدن[ر.م] و ظاهراً باى اوّل آن زائد است.
بيور : (چو ديگر) بيوار[ر.م].
بيوراسب : بيواراسب[ر.م].
بيوَرد : ابيورد[شهرى در تركمنستان] و هم نام مبارزى بوده كه افراسياب[پادشاه توران به مدد پيرانويسهسپهسالار و مشاور افراسياب] فرستاد.
بيوَرَسب : مخفّف بيواراسب [ر.م].
بيوس : (چو عروس) بيوسيدن[ر.م] و امر و فاعل از آن.
بَيوسيدن : تمنّى و خواهش كردن و طمع و توقّع و اميد و انتظار داشتن و اميدوار بودن و تواضع و چاپلوسى نمودن و از كارى استعفا دادن.
بيوگ : (چو عمود و نمود) عروس.
بيوگانى : توى و زفاف و عروسى.
بيَوگندن : بر وزن و معنى بيفكندن.
بيون : (چو درون) ترياك.
بيوند : (چو ريوند) غدر و حيله و بىوفايى كردن.
بيوه : خيار صحرايى و غريب و تنها و مرد زن مرده و زن طلاق داده و يا شوهرمرده كه كاكم و كالم و كالمه نيز گويند.
بيهار : (ل) ايالتى است از مجارستان كه مشتمل بر معادن پرقيمت بسيار بوده و مرمر نيكو داشته و تخميناً داراى 560هزار نفوس مى باشد.
بيهُده : مخفّف بيهوده.
بيهس : (چو حيدر) از مشاهير شعراى عرب كه معاصر عبدالملك ابن مروان، پنجمينِ بنى اميّه، بوده و در شام امرار وقت كرده و به معاشقه دخترى صفرانام اشتهار داشت.
بيهسيّه : يكى از 73 فرقه امّت مرحومه كه در تحقّق ايمان، مجرّدِ اقرار زبانى را كافى دانسته و اطفال را در كفر و ايمان تابع پدرانشان پنداشته و مرتكب كبيره را كافر مى دانند و حَجّاج دست و پاى رئيس ايشان، بيهس، را قطع كرده و اعدام نمود.
بيهَق : ناحيه بزرگى است از خراسان در قرب نيشابور كه به نوشته ياقوت حموى[ر.ض هر يك از عرض و طول آن 25 فرسخ و به 321 قريه و قصبه مشتمل و بسيارى از علما و اُدبا از آنجا ظهور نموده و مركز آن سابقاً خسروجردشهركى بوده در خراسان] بوده و در اواخر، سبزوار مقرّ حكومت آن ديار است، و از تاريخ بيهقى]ر.ض [نقل است كه قديماً خود شهر سبزوار را بيهق مى گفته اند كه معرّب بيهه : به معنى بهين : است، يعنى اين شهر بهترين بلاد نيشابور است.
بيهن : (چو ديگر) سيخول[خارپشت].
بيهود; بيهوده : (به كسر اوّل) ناحقّ و باطل و بى فايده و هذيان و هرزه و لغو و عبث كه به پارسى «غاب» هم ]گويند [و (به فتح اوّل) چيزى كه نزديك به آتش شده و زرد شده باشد.
بيهوذ; بيهوذه : بر وزن و معنى بيهود و بيهوده.
اسم الکتاب : قامــوس المعـــارف المؤلف : مدرس تبريزى، محمدعلى الجزء : 1 صفحة : 437