انسان هنگامى به سن رشد مىرسد يك سلسله حقايق را بدون احتياج به معلّم و
استاد مىداند.
مسائل بديهى مانند محال بودن اجتماع دو ضد، يا دو نقيض براى او روشن است.
حسن و قبح بسيارى از اشيا را درك مىكند، ظلم و بيدادگرى بد، و عدل و احسان
نزد او نيكوست.
هنگامى كه خلافى از او سر بزند از درون خود آوازى مىشنود كه او را سرزنش
مىكند، و به عكس اگر كار خوبى انجام دهد احساس آرامش و خشنودى دارد.
از زيبايىها لذت مىبرد، به علم و دانايى علاقهمند است.
و در درون جان احساس تعلق به يك مبدأ مقدّس مىكند و يا به تعبير ديگر در عمق
جان كششى به سوى خدا دارد.
اينها نشان مىدهد كه منبع بزرگى براى معرفت- غير از آنچه تا كنون گفته شد در
درون جان انسان وجود دارد كه ما آن را «فطرت» و گاه «وجدان» و گاه «شعور باطن» نام مىنهيم.
براى اينكه قلمرو عقل از قلمرو فطرت و وجدان مشخص شود به توضيح زير توجه
كنيد:
روح انسان پديده عجيبى است، زواياى فراوانى دارد كه بعضى شناخته و پارهاى
هنوز ناشناخته است و به موازات ابعاد و زواياى مختلفش فعاليتهاى گوناگونى دارد.
بخشى از آن را دستگاه «عقل» و «خرد» تشكيل مىدهد، و كار آن تفكر و انديشه است
بخش ديگرى حافظه است كه معلومات انسانى را گردآورى، طبقهبندى و بايگانى مىكند، و
به هنگام نياز به طرز معجز آسايى آنچه مورد حاجت است از لابهلاى ميليونها ميليون
مطلب و خاطره و حادثه، بيرون مىكشد.