responsiveMenu
صيغة PDF شهادة الفهرست
   ««الصفحة الأولى    «الصفحة السابقة
   الجزء :
الصفحة التالیة»    الصفحة الأخيرة»»   
   ««اول    «قبلی
   الجزء :
بعدی»    آخر»»   
اسم الکتاب : نشریه حوزه المؤلف : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    الجزء : 139  صفحة : 4
جاذبه هاى دعوت پيامبر اعظم

مزينانى محمدصادق

راز و رمز گستردگى و اثرگذارى دعوت پيامبر اعظم(ص) در سرزمينهاى دور و در (جان)هاى مشتاق, چه بود؟
چه انگيزه هايى مردمان را از هر گونه و قبيله, در گرد شمع وجود پيامبر, پروانه وار به گردش درآورد؟ آيا ماهيت و دورنمايه آموزه هاى اسلام مردمان را به سوى پيامبر اسلام كشاند, يا سيره و منش و خلق نيكوى پيامبر, نقش مهم و كليدى را در اين گرايش بزرگ داشته است.يا هيچ كدام, بلكه قدرت و زور و شمشير اسلام سرزمينها را گشود و مردم در سايه شمشير و قدرت به آموزه هاى اسلام گردن نهادند و اسلام در جهان به آن پايه شگفت رسيد.
پاسخ دقيق به اين پرسشها, بويژه از سوى حوزه و عالمان دين كارگشاست و آن در امر تبليغ و گسترش اسلام و نفوذ دادن آن به قلبها, بسيار كارساز است.
عالمان دين در انجام سياست خود, بايد به پاسخهاى قانع كننده در اين باب دست يابند. بدون اين كه به درستى دريابند چه عامل و عاملهايى دعوت پيامبر را به آن پايه از دگرگونى آفرينى رساند, بى گمان روحانيت نمى تواند رسالت خود را به فرجام نيك برساند و تشنگى نسل جديد را فرونشاند.
پيش از آن كه به اصل بحث بپردازيم و پرسشهاى ياد شده را در بوته بررسى بنهيم, نگاهى مى افكنيم به جاذبه هاى دعوت پيامبر و اعتراف دوستان و دشمنان به اين پديده شگفت و بسيار درس آموز و عبرت انگيز و راهگشا.
محمد(ص) زمانى كه به پيامبرى برانگيزانده شد و رسالت خويش را ابلاغ كرد, هيچ كس با او نبود, تا اين كه عموزاده اش, على بن ابى طالب و همسرش, خديجه, به او ايمان آوردند. اما ديرى نپاييد كه همه چيز دگرگون شد و پژواك دعوت او, سر تا سر جزيرة العرب را فرا گرفت و بويژه در مكه, كه كانون اين حركت بود, شور شگفتى پديد آورد. بين جوانان و سالخوردگان, پدران و فرزندان, برده داران و بردگان, سران قبيله و اهالى قبيله, بگو مگوهايى به وجود آمد. پيران ا زدين آبا و اجدادى و جوانان از دين جديد كه محمد(ص) آورده بود, جانبدارى مى كردند. جوانان, بسيار پرشور, يكى پس از ديگرى, به نداى پيامبر, لبيك مى گفتند.
تاريخ اسلام, آكنده است از شگفتى ها و دل دادگيهاى مردم به فرستاده خدا. در تاريخ بشر, نمى توان مصلحى را پيدا كرد, نشان داد و از او نام برد كه سخنان او به اندازه و مقياس سخنان محمد(ص) موج آفريده باشد.
سخنان نبى اكرم, در جوانان و توده مردم, زن و مرد, اثر ژرفى گذاشت.
جاذبه پيامبر و دعوت آن حضرت چنان قوى و اثرگذار و دگرگون آفرين بود كه سران قريش, مسلمانان را (صباة) يعنى شيفتگان, مى ناميدند و به يكديگر مى گفتند:

(بيم آن است مردانى از قريش, كه نفوذ دارند و اثرگذار در فكر و انديشه مردمان هستند, شيفته محمد شوند و به او بگروند. از جمله وليد بن مغيره كه گل سرسبد قريش است, اگر جذب محمد شود, همه قريش را به دنبال خود خواهد كشيد و در صف پيروان محمد در خواهد آورد.)

و مى گفتند:

(سخنان محمد چون اين چنين دگرگون آفرين و اثرگذار است و ديگران را شيفته مى سازد, جز جادو چيز ديگرى نمى تواند باشد.)

قريشيان, جوانان و بردگان خود را از نشست و برخاست با محمد باز مى داشتند. چون بيم داشتند كه او با سخنان و سيماى پركشش خود, آنان را به سوى آيين جديد بكشاند.
آنان به چشم خود مى ديدند كه افراد با نزديك شدن به محمد و شنيدن سخنان وى, آيين جديد را مى پذيرند و جذب آن مى شوند, به گونه اى كه با هيچ نوع شكنجه و آزارى, از آن روى بر نمى گردانند.
ابن ابى الحديد مى نويسد:

(فانه كان لايسمع احد كلامه الاّ أحبّه و مال اليه; و لذلك كانت قريش تسمى المسلمين قبل الهجرة الصباة و يقولون: نخاف أن يصبوالوليد بن المغيرة الى دين محمد, صلى الله عليه و آله, ولئن صبا الوليد و هو ريحانة قريش لتصبون قريش باجمعها. و قالوا فيه: ما كلامه الا السحر و انه ليفعل بالألباب فوق ما تفعل الخمر. و نهوا صبيانهم عن الجلوس اليه, لئلا يستميلهم بكلامه و شمائله و كان اذا صلى فى الحجر وجهر يجعلون اصابعهم فى آذانهم خوفاً ان يسحرهم و يستميلهم بقراءته و بوعظه و تذكيره, هذا هو معنى قوله تعالى: (جعلوا اصابعهم فى آذانهم و استغشوا ثيابهم.) نوح / 7 و معنى قوله: (و اذا ذكرت ربك فى القرآن وحده و لّوا على ادبارهم نفوراً.) اسراء 46

لانهم كانوا يهربون اذا سمعوه يتلو القرآن, خوفاً ان يغيّر عقائدهم فى اصنامهم و لهذا أسلم أكثرالناس بمجرد سماع كلامه و رؤيته و مشاهدة روائه و منظره و ماذا قوه من حلاوة لفظه و سَرِيّ كلامه فى آذانهم و ملك قلوبهم و عقولهم,حتى بذل المهج فى نصرته, و هذا من اعظم معجزاته, عليه السلام…)1

پيامبر(ص) به گونه اى بود, كسى سخن او را نمى شنيد جز اين كه دوستدار او مى شد و به آن حضرت گرايش پيدا مى كرد.
از اين روى, قريش, اسلام آورندگان را پيش از هجرت, صباة, مى ناميدند ـ دلدادگان ـ و مى گفتند: هراس از آن داريم كه وليدبن مغيره, شيفته دين محمد شود. اگر چنين شود و او دل در گرو دين محمد نهد, چون گل خوشبوى قريش است, بى گمان قريش, جملگى, دل در گرو آن خواهد نهاد. و درباره سخن پيامبر مى گفتند: سخن او جز سحر نيست و هر آينه هوش ربايى آن, بيش از هوش ربايى خمر است.
قريشيان, جوانان خود را از نشستن نزد پيامبر پرهيز مى دادند, براى اين كه جذب سخن و سيماى او نشوند.
و رويه شان بود كه هرگاه پيامبر در حجر اسماعيل نماز مى گزارد, و صداى خود را بلند مى كرد, انگشتان شان را در گوشهاى شان قرار مى دادند, از بيم اين كه مبادا سحرشان كند و با قراءت قرآن و پند و اندرز و يادآوريهاى خود, آنان را به سوى خود بكشد و اين معناى فرموده بارى تعالى [از زبان نوح] است:
انگشتهاشان بر گوشهاشان نهادند و جامه هاشان بر سر كشيدند:
و معناى فرموده خداوند:
هرگاه در قرآن, پروردگارت را ياد به يكتايى اش كنى, از سر بيزارى پشت كنند و روند.
زيرا رويه شان اين بود كه هرگاه مى شنيدند پيامبر خدا قرآن تلاوت مى كند, فرار مى كردند, از ترس اين كه مباد عقايدشان نسبت به بتهاشان دستخوش دگرگونى شود. از اين روى, بيش تر مردم به مجرد شنيدن سخن او و ديدن و درك زيبايى ديدار و سيماى آن بزرگوار, و آن چه مى چشيدند و مى نيوشيدند, از شيرينى لفظ و زيبايى كلام اش اسلام مى آوردند و آن حضرت مالك قلبها و عقلهاى شان مى شد, تا آن جا كه جان خود را در راه پيروزى اش نثار مى كردند. و اين از بزرگ ترين معجزات آن بزرگوار, عليه السلام, است.
شيفتگى جوانان و توده مردم به آن حضرت, چنان بود كه سران قريش را سخت نگران و وحشت زده كرده بود و هر راهى را براى جلوگيرى از اين نفوذ روزافزون سخنان وى در دلها, در پيش گرفتند و چاره را در اين ديدند كه عرصه را بر ابوطالب تنگ كنند. تا مگر از اين راه, جلوى موجى كه از دعوت پيامبر پديد آمده بود, بگيرند. بارها با ابوطالب سخن گفتند و به وى هشدار دادند, اما نتيجه اى نگرفتند. تا اين كه بار آخر به وى هشدار دادند:

(اى ابوطالب! ما چندين بار پيش تو آمديم, تا درباره پسر برادرت با تو سخن بگوييم كه دست از ما بازدارد و پدران و خدايان ما را به بدى ياد نكند و فرزندان و جوانان و بردگان و كنيزكان ما را از راه نبرد.)2

قريشيان نه تنها جوانان مكه را از همنشينى با پيامبر(ص) و شنيدن سخنان وى پرهيز مى دادند كه به زائران خانه خدا هشدار مى دادند: مباد به سخنان محمد گوش فرا دهيد. برخورد آنان با اسعدبن زراره, نمونه اى گويا از اين رفتار است.3
با اين همه, جاذبه پيامبر چنان قوى بود كه قريشيان نتوانستند كارى از پيش ببرند. اسعد بن زراره و بسيارى از زائران كعبه, همين كه سخنان پيامبر را مى شنيدند, جذب مى شدند و به او ايمان مى آوردند. با توجه به نمونه هاى ياد شده و صدها نمونه اى كه در تاريخ ثبت است و اكنون و در اين مقال جاى ذكر آنها نيست, هيچ گونه گمان و ترديدى در جاذبه و كشش دعوت پيامبر نمى توان داشت. برابر متون استوار تاريخى, تلاشهاى تبليغى پيامبر, بسيار بسيار اثرگذار بوده و در ستردن عقايد جاهلى از صفحه سينه ها نقش بنيادين داشته است.
اين دعوت, چنان پر جاذبه بوده كه خيلى زود, عربستان را فرا گرفته و در جاى جاى آن سرزمين, سخن از آيين جديد به ميان بوده و حتى سرزمينهاى همجوار را در پرتو خود گرفته است.
نوع پيام رسانى و حق گسترى به گونه اى بوده كه اكنون, هنوز شادابى و بالندگى خود را همچنان حفظ كرده و سرزنده و پويا به حركت پركشش و جاذبه آفرين خود ادامه مى دهد. بسيارى از دانايان و آگاهان, هر ناظر آگاه و بى طرفى, حتى دشمنان سرسخت اسلام, از همان صدر اسلام تا كنون, به شگفت انگيزى اين دين در جذب مردمان و دامن گسترى آن, اعتراف كرده اند و تاريخ نگاران و آگاهان و كسانى كه از نزديك شاهددعوت پيامبر و گسترش آن بوده اند, اين نكته را يادآور شده اند كه تهديد, تطميع, آزار و شكنجه پيامبر و ياران, در جلوگيرى از گسترش دعوت پيامبر بى اثر بوده و روز به روز بر شعاع آن افزوده مى شده است:
در تاريخ آمده است:

(مرد هذلى از ابوجهل پرسيد: چرا محمد را از مكه بيرون نمى كنيد؟
ابوجهل گفت: او اگر از اين جا بيرون برود و جوانان, سخنان او را بشنوند و شيرين زبانى او را ببينند, از او پيروى خواهند كرد و ما, اطمينان نداريم كه به كمك آنها بر ما پيروز نشود.)4

ابوجهل به چشم خود ديده بود كه جاذبه دعوت محمد در تك تك مردم چگونه اثر مى گذارد و ديده بود كسانى از خارج از مكه, بويژه يثرب, با محمد رفت و آمد دارند. حتى شنيده بود: آنان از وى خواسته اند مكه را ترك و در يثرب به آنان بپيوندد, تا از او پشتيبانى كنند و اين همان رويداد بزرگى بود كه ابوجهل و ديگر سران قريش از آن سخت واهمه داشتند. پيامبر براى گسترش اسلام, به دعوت يثربيان به يثرب هجرت كرد و اهل يثرب, چون پروانه به دور شمع وجود او به گردش درآمدند و تا پاى جان از او و آيينى كه آورده بود به دفاع برخاستند. اين دفاع, يارى و پشتيبانى مخلصانه و عاشقانه, همگان, بويژه قريشيان را به شيفتگى واداشته و البته هراسى سخت كشنده در دل آنان نيز افكنده بود كه از گزارشهاى گوناگون كسانى از خود آنان روشن مى شود. از جمله در گزارشى از عروة بن مسعود ثقفى, چهارمين سفير قريش در واقعه حديبيه, آمده است:

(اى گروه قريش من به ديار پادشاهان بسيارى رفته ام: به دربار كسرى, قيصر روم و امپراطور حبشه, اما هيچ يك در بين ياران خويش, بسان محمد, محترم نيستند. اگر محمد به آنان دستورى دهد, بر يكديگر در انجام آن پيشى مى گيرند. وقتى او وضو مى گيرد, آب وضوى او را براى تبرك از يكديگر مى ربايند.
به گونه اى كه ممكن است زير دست و پا له شوند. هر مويى از صورت اش مى افتد بر مى دارند. در حضور او صداى خود را بلند نمى كنند. به عنوان احترام, به وى نگاه تند نمى كنند. وقتى به سخن مى آيد چنان ساكت مى شوند و گوش مى دهند كه گويى پرنده اى بالاى سرشان قرار گرفته است.
من مردمى را ديدم كه هرگز از يارى او دست بر نمى دارند. اكنون ببينيد صلاح شما در چيست, به نظر من پيشنهاد او پيشنهاد خوب و درستى است, بهتر است بپذيريد.)5

اكنون كه با شمه اى از جاذبه و كشش دعوت پيامبر آشنا شديم, مى پردازيم به راز و رمز اين جاذبه آفرينيها و اين كه چه عاملها و سببهايى آن موقعيت بزرگ را بهره پيامبر و آيين جديد كرد كه ديرى نپاييد سرزمين قلبها را زير نگين قدرت خود در آورد.
در پاسخ به اين پرسش بايد گفت: هر دعوت از سه عنصر اصلى تشكيل شده است:
1. پيام
2. پيام رسان
3. پيام گيرنده
رمز توفيق و راهيابى دعوت و پيام رسانى دينى, بستگى تام و تمام به ويژگيها و زمينه هايى دارد كه در اين سه ركن نمود مى يابد.
وقتى كه دعوت پيامبر و چگونگى راهيابى سخنان و پيامهاى او را به دلها و قلبها بررسى و ارزيابى مى كنيم, مى بينيم همه اين عناصر در جذب مردم و جاذبه آفرينى براى آنان اثر گذار بوده است. هم پيام و هم پيام رسان و هم پيام گيرنده. هم پيام از استوارى و منطق بالا برخوردار بوده و هماهنگى با عقل و فطرت و هم پيام رسان داراى ويژگيها و والاييهاى جاذبه آفرين و پركشش بوده و هم پيام گيرندگان از فطرت سالم برخوردار بوده اند و تشنه پيام وحى. با اين حال, نبايد نقش مهم پيام رسان را ناديده انگاشت; چرا كه پيام هر چند عالى, منطقى, برابر نيازهاى زمان, ولى اگر خردمندانه و بصيرانه مديريت نشود و انسانى جامع, پرجاذبه از حيث سيما و سيرت, آگاه به زمان و نيازها و روحيه هاى مردمان, با شيوه هاى خردمندانه پيام را به مردم نرساند, و در جهت علاقه مندى آنان به پيام تلاش نورزد, انگيزه اى در مردم پديد نمى آيد.
گيرندگان پيام نيز, هر چند از فطرتهاى سالم برخوردار باشند, اما اگر رهبرى و هدايت آنان را شخصى با شايستگيهاى لازم در دست نداشته باشد, راهى به جايى نخواهند برد و پيام, آن گونه كه بايد و شايد در روح و روان آنان دگرگونى پديد نمى آورد.

روش پيامبر در جذب مردم

بى گمان, شخصيت پيامبر در گرايش و جذب مردمان به اسلام, بسيار اثرگذار بوده و نقش مهمى داشته است.
سيره و منش آن حضرت سبب گرديد از مردمى ناآگاه و به دور از تمدن و فرهنگ, مردمى آگاه, با آداب, با تربيت, با فرهنگ و تمدن ساخته شوند و تلاش و ميدان دارى خداجويانه و پرهيزگارانه آنان, جهانى را دگرگون كند و اسلام را با اتكال به خداوند, جاودانه سازند. با توجه به آن چه گفته آمد, بحث خود را روى شخصيت پيامبر متمركز مى كنيم و به بيان اصولى از سيره و منش آن حضرت كه سبب گسترش و اثرگذارى دعوت وى شده است, مى پردازيم.

روش پيامبر در جذب مردم به آيين حق

روش پيامبر در جذب مردم و زمينه سازى براى پذيرش آيينى كه آورده بود, از زواياى گوناگون در خور بحث و بررسى است:
عرصه هاى نظرى و معرفتى چون: ايمان به خدا, ايمان به راه و هدف, برانگيختن فطرت و عقل مردم, آگاهى و بصيرت, وظيفه شناسى و تكليف محورى و…
عرصه هاى اخلاقى و رفتارى, چون: مهرورزى, خدمت و احسان به مردم, رفق و مدارا, گذشت, خوبى در برابر بدى, احترام به شخصيت و كرامت انسانها, برخورد شايسته با كودكان و جوانان, همنشينى و همدردى با محرومان و مستضعفان, پاسخ گويى به پرسشها و شبهه ها, تعامل سازنده و بيدارگرانه با يهوديان و مسيحيان, بنيان گذارى حكومت دينى, ساختن انسانهاى فداكار و ايثارگر, ساده زيستى, راستى و درستى, نظم و انضباط, آراستگى و زيبايى, نگهداشت بهداشت, عدالت محورى در حوزه هاى فردى, خانوادگى و اجتماعى و ده ها ويژگى و رفتار نيك ديگر.
و در عرصه مهارتهاى علمى و شيوه هاى تبليغ, چون فصاحت و بلاغت, مخاطب شناسى, زمان شناسى, استوارى سخن, رعايت شايستگى و ظرفيت مخاطبان, هماهنگى دل با زبان, هماهنگى دعوت با عمل, بهره گيرى از فرصت ها و ده ها مهارت ديگر. بى گمان فهرستى كه از عنوانها در عرصه هاى گوناگون آمد, همه اصولى نيست كه پيامبر در هدايت و به وجود آوردن جاذبه از آنها بهره برده است. از ديگر سوى, شرح و بيان همه عنوانهاى يادشده نيز در اين مقال نمى گنجد; از اين روى به پاره اى از عواملى كه در راهيابى سخن دعوت پيامبر به دلها, به گمان ما, اثر بيش ترى داشته اند, اشاره مى كنيم:

1. ساز گارى دعوت با خردورزى

پيامبر(ص) در دعوت مردم به اسلام, در گام نخست, به بيدارگرى عقلانى پرداخت. براى اين امر مهم برنامه ريخت. با دعوت به خردورزى, تفكر در پديده ها, آفرينش, آسمانها و زمين, خورشيد و ماه, گردش شب و روز, آغاز و انجام اقوام و تمدنها و … كسب آگاهى و دانش, پرهيز از عوامل جمود آفرين و نادانى گستر, مانند باورهاى خرافى, شرك آميز و… كارى كرد كه مردم بينديشند و انديشيدن را در سرلوحه كارهاى روزانه خود قرار دهند و هيچ از آن دورى نگزينند; چرا كه راهى براى برون رفت از لجه هاى جهل, جز انديشيدن وجود ندارد.
آن گاه كه انديشيدن مرام شد و در درون افراد نهادينه گرديد, زمينه براى گرايش به حق فراهم مى شود. چون انسان جز با انديشيدن به حق نمى رسد.
خداوند در قرآن, آزاد سازى انسانها را از قيد و بندها و بازكردن غل و زنجيرهايى كه بشر بر انديشه خود بسته از رسالتهاى ويژه پيامبر برشمرده است:

(و يضع عنهم إصرهم و الاغلال التى كانت عليهم…)6

و بارهاى گران و بندهايى را كه بر آنان مى بود, از آنان فرو مى نهد.
على(ع) روى همين اصل استوار, برانگيختگى و بيدارى عقلها را وظيفه اى بزرگ بر دوش پيامبران مى داند:

(پس هر چندگاه, پيامبرانى فرستاد و به وسيله آنان به بندگان هشدار داد, تا حق ميثاق الست بگزارند و نعمت فراموش كرده را به ياد آرند. با حجت و تبليغ, چراغ معرفت شان را بيفروزند, تا به آيتهاى خدا چشم دوزند.)7

پيامبر, به گونه اى رفتار مى كرد كه مردم, از هرگونه رفتار و سخن نابخردانه دورى گزينند و باورهاى خردسوز را كنار نهند. حتى اگر درباره خود وى به يك پندار نابخردانه روى مى آوردند به روشنگرى مى پرداخت.
برخورد بيدارگرانه و روشنگرانه پيامبر, با كسانى كه خورشيد گرفتگى را, با مرگ ابراهيم فرزند آن حضرت مرتبط مى دانستند, يكى از صدها نمونه مبارزه با باورها و پندارهاى خردسوز است.
پيامبر, با اين حركت و برخورد, به مسلمانان مى آموزاند براى گرويدن مردم به سوى حق, به هيچ روى نبايد از عقايد خرافى بهره برد و نادانى آنان را وسيله قرار داد و براى رسيدن به هدف, گرچه آن هدف بسيار مقدس باشد. البته ممكن است در كوتاه مدت اين گونه بهره برداريها, مفيد افتند و كارساز باشند, ولى بى هيچ شك و گمان در درازمدت به سود دين نخواهد بود و به هيچ روى سبب گسترش آن نخواهد شد.
تمام تلاشهاى رسول گرامى اسلام در عرصه ابلاغ كلمه حق بر اين پايه شكل گرفته است كه اسلام, همان گونه كه هست, فهميده شود و آن گاه به ايمان قلبى تبديل گردد.
نمونه هاى بسيارى در سيره پيامبر وجود دارد كه حضرت به گونه اى مى خواسته است, عقلا را بيدار و پيرامونيان خويش را به انديشيدن وادارد:
الف. در تاريخ آمده است: رسول خدا(ص) گاه مجلسى را مناسب مى ديد و به ابوذر مى فرمود:

(يا أباذر, حدِّثنى ببدء اسلامك.
قال: كان لناصنم, يقال له نُهم فأتيته فصببت له لبناً و وليت فحانت منى التفاتة, فاذا كلب يشرب ذلك اللبن. فلما فرغ رفع رجِله فبال على الصنم فانشات اقول:
ألا يانُهم إنى قد بدالى
مَدَى شرف يبعد منك قربا
رأيت الكلب سامك خطّ خسف
فلم يمنع قفاك اليوم كلبا
فسمعتنى أمّ ذر فقالت:
لقد أتيت جرماً و أصبت عظما
حين هجوت نُهما
فخبرتها الخبر فقالت:
ألا فابقنا رباً كريما
جواداً فى الفضائل يا ابن وهب
فما من سامه كلب حقير
فلم تمنع يداه لنا بربّ
فما عبدالحجارة غيرغاو
ركيك العقل ليس بذى لب
قال: فقال صلى الله عليه و آله و سلم: صدقت أم ذرّ فما عبد الحجارة غير غاو.)8

يا اباذر براى ما از شروع اسلام ات بگو.
اباذر گفت: براى ما بتى بود كه به آن گفته مى شد: نُهم. به نزد آن رفتم و مقدارى شير روى آن ريختم و نزديك شدم و از نزديك به آن مى نگريستم كه ناگاه سگى آمد و شيرى را كه روى بت نُهم ريخته بود نوشيد و چون از نوشيدن فارغ شد, پايش را بلند كرد و به روى بت شاشيد. پس اين شعر را سرودم.
اى نُهم, به درستى كه بر من آشكار گرديد, هرگز شرف نداشته اى از تو دورى مى گزينم. ديدم كه سگ نشان ذلت را بر تو رقم زد; و تو آن را باز نداشتى.
امّ ذر سخنان مرا شنيد, پس گفت:
گناه بزرگى انجام دادى و گناه بزرگ ترى كه از تو سر زد و به بت نشانه رفت, هجو نُهما بود.
به او اصل ماجرا را خبر دادم و آن چه ديده بودم گفتم.
ام ذر گفت: هان, اى ابن وهب, پس باقى مى ماند براى ما پروردگارى كه بخشنده است و پيشرو و پيشتاز در برتريها و فضيلتها.
پس آن كه, خوار كرده است او را سگى پست, و دستان او, او را بازنداشته از پست شمارى,پروردگار ما نيست.
و بنده سنگ جز گمراه نيست, سبك عقلى كه بى بهره است از عقل تيز, تند و بيدار. گفت: پس رسول خدا فرمود: راست گفته است ام ذر: سنگ را بنده نيست, جز گمراه.
پيامبر(ص) با موضع گيرى بالا و يادآورى آن بارها در مجلسهاى گوناگون, مردم و ياران را به سوى انديشيدن و برابر عقل و منطق كارها را پيش بردن, سوق مى دهد و در حقيقت, روى اين نكته, بارها تأكيد مى ورزد: اگر كسى عقل و فكر را به كار بندد و هر راهى را با انديشه و خردورزانه شروع كند, بى گمان, بت و مانند بت را نخواهد پرستيد و در نتيجه به راهى كه عقل رهنمون مى شود, خواهد رفت كه همانا خداى يگانه را پرستيدن است.
ب. درباره صفوان اميه است. پيامبر پس از آن كه به وى امان مى دهد, چهار ماه فرصت مى دهد تا درباره آيين جديد فكر كند.

(خرج صفوان بن اميه يريد جدّة ليركب منها الى يمن. فقال عميربن وهب: يا نبيّ الله انّ صفوان بن أميه, سيّد قومه و قد خرج هارباً منك, ليقذف نفسه فى البحر, فأمنِّه صلى الله عليك.
قال: هو آمن
قال: يا رسول الله فأعطنى آية يعرف بها أمانك.
فاعطاه رسول الله, صلى الله عليه و سلم, عمامته, التى دخل فيها مكه.
فخرج بها عمير حتى ادركه و هو يريدان يركب فى البحر. فقال يا صفوان, فداك أبى و أمى. الله الله فى نفسك ان تهلكها, فهذا امان من رسول الله, صلى الله عليه و سلم. قد جئتك به.
قال: و يحك! أغرُب عنى فلا تكلمنى.
قال: أى صفوان, فداك أبى و أمى, افضل الناس, و أبرّ الناس و احلم الناس و خير الناس, ابن عمك عزه عزّك, و شرفه شرفك و ملكه ملكك.
قال: انى اخافه على نفسى.
قال: هو أحلم من ذاك و اكرم.
فرجع معه, حتى وقف به على رسول الله, صلى الله عليه و سلم.
فقال صفوان: ان هذا يزعم أنك قد أمّنتنى.
قال: صدق.
قال: فاجعلنى بالخيار شهرين.
قال: أنت بالخيار فيه اربعة شهر.)9

صفوان بن اميه, پس از فتح مكه از مكه بيرون رفت و آهنگ كنار دريا (جده) كرد, تا از آن جا, از راه دريا , به سوى يمن حركت كند.
عمير بن وهب, نزد رسول خدا آمد و گفت: يا رسول الله, صفوان بن اميه رئيس و سرور قوم خويش است. از مكه خارج شده و در حال فرار از توست, تا اين كه خود را به دريا بيفكند. او را امان بده, درود خدا بر تو باد.
رسول خدا فرمود: او در امان است.
عمير بن وهب گفت: اى رسول خدا! نشانه اى به من بده, تا با آن, امان تو شناخته شود.
رسول خدا دستار خود را به وى داد. همان دستارى كه در روز فتح مكه بر سر داشت.
عمير, با اين نشان امان, در پى صفوان, از مكه خارج شد, تا اين كه به صفوان رسيد و او آهنگ سفر از راه دريا را داشت.
گفت: اى صفوان, پدر و مادرم فداى تو باد, خدا خدا از اين كه خود را به هلاكت افكنى. اين امان از رسول خداست كه براى تو آورده ام.
صفوان گفت: واى بر تو! دور شو از من و با من سخن مگو
عمير گفت: اى صفوان, پدر و مادرم فداى تو, پسر عموى تو, برترين مردم, نيكوكارترين مردم, پرگذشت ترين مردم و بهترين مردم است. عزت او, عزت توست, شرافت او شرافت توست, پادشاهى او, پادشاهى توست.
صفوان گفت: من بر خودم مى ترسم.
عمير گفت: او پرگذشت تر و بخشنده تر از آن است كه تو فكر مى كنى.
صفوان با عمير برگشت. نزد رسول خدا آمد, گفت: عمير گمان كرده كه تو مرا امان داده اى.
پيامبر فرمود: راست مى گويد.
صفوان گفت: به من دو ماه فرصت بده, تا راه خود را برگزينم.
پيامبر فرمود: به تو چهارماه فرصت مى دهم تا راه خود را برگزينى.
از اين برخورد خردورزانه پيامبر با صفوان بن اميه و چگونگى دعوت وى به اسلام, دو نكته مهم به دست مى آيد:
1. پيامبر اكرم خواهان سياهى لشكر و انبوهى ياران و مريدان بدون معرفت نبود. او مى خواست كه هر كس به دين اسلام مى گرود, از روى شناخت و پس از كند و كاو و جست و جوى فراوان و از روى دقت و مطالعه باشد.
2. اين رويداد و همانند آن, از يك واقعيت حكايت مى كند و آن اين كه سران كفر و شرك, با همه آزار و اذيتى كه بر شخص پيامبر و ياران وى روا داشتند, در گزينش اسلام, كمال آزادى را داشته اند. و نه تنها, اكراه و اجبارى در كار نبوده كه برنامه اين بوده: كسان, با تفكر و خردورزى اسلام را برگزينند.
ج. سهيل بن عمرو, پس از فتح مكه, در را به روى خود بست و از ترس از خانه خارج نمى شد. هنگامى كه خبر به پيامبر رسيد, او را بخشيد و افزون بر اين به ياران خود فرمود: به سهيل بن عمرو, هنگام رو به رو شدن, تند نگاه نكنيد. .و در ضمن, از خردورزى او سخن گفت و ياد آور شد: سهيل بن عمرو دريافته كه پرستش (بت).ها سودى ندارد.

(ان سهيلاً له عقلاً و شرف و مثل سهيل جهل الاسلام و لقد رأى ما كان يوضع فيه انه لم يكن له نافع.)10

سهيل, مردى است خردمند و با شرف و از كسى بسان سهيل, شگفت است كه جاهل به حقانيت اسلام باشد. به درستى ديد كه پرستش (بت)ها براى او سودمند نبود.
پيامبر, با اين كه در اوج قدرت و ياران فدايى و از جان گذشته داشت, هيچ گاه كسى را وادار به پذيرش اسلام نكرد. سهيل بن عمرو نيز از اين قاعده و اصل مهم استثنا نبود. سهيل بن عمرو, پس از مطالعه و بررسى درباره اسلام, هنگامى كه پيامبر در (جعرانه) بود, به نزد ايشان آمد و اسلام آورد.
يياران پيامبر و دعوت به اسلام
يياران پيامبر نيز به همان شيوه عمل مى كردند كه در سيرت اسوه جاودانه آنان بازتاب يافته بود.
اينان با منطق و برهان سراغ ديگران مى رفتند و آموزه هاى اسلام را ابلاغ مى كردند. همه تلاش اينان اين بود كه عقل و فطرت مردمان را بيدار كنند, چون بر اين باور بودند كه تا عقلها و فطرتها بيدار نشوند, گسترش اسلام ممكن نيست.
از باب نمونه, چگونگى برخورد سفيران پيامبر را دربار حاكمان و فرمانروايان سرزمينها و كشورها, با شاهان و فرمانروايان, بسيار درس آموز و راهگشاست و نمونه اعلا از پيام رسانى دينى بر اساس سيره نبوى, به مردمان ديگر سرزمينها.

(عن يحيى بن عبدالرحمن بن حاطب, عن ابيه عن جده حاطب بن ابى بلتعة قال: بعثنى رسول الله(ص) الى المقوقس,ملك الاسكندريه, فجئته بكتاب رسول الله, فأنزلنى فى منزل, فاقمت عنده ليالى. ثم بعث اليّ و قد جمع بطارقته فقال: انى سأكلمك بكلام فاحب ان تفهمه منى.
فقلت: كلّم.
فقال: أخبرنى عن صاحبك اليس هو نبى.
قلت: بلى و هو رسول الله.
قال: و ما له حيث كان هكذا لم يدع على قومه حين اخرجوه من بلده؟
فقلت: عيسى بن مريم, اليس هو نبى؟
قال: اشهد أنه رسول الله.
قلت: فما له حيث اخذه قومه فارادوا أن يصلبوه ان لا يكون دعا عليهم بأن يهلكهم الله حتى رفعه الله اليه فى سماء الدنيا؟
قال: أحسنت انت حكيم. جاء من عند حكيم…)11

حاطب بن بلتعه گفت: رسول خدا مرا به سوى مقوقس, پادشاه اسكندريه فرستاد. به نزد او رفتم و نامه رسول خدا را به او تحويل دادم. پس مرا در منزلى فرود آورد و در آن چند شبى سكنى گزيدم. تا اين كه مرا به حضور خويش پذيرفت. اهل و كارگزاران خود را گرد آورده بود. رو كرد به من و گفت: با تو سخنى را در ميان مى گذارم و دوست دارم آن را بفهمانى.
گفتم: سخن بگو.
گفت: مرا خبر بده از سرور خويش, آيا پيامبر نيست؟
گفتم: بله, او فرستاده خداست.
گفت: اگر فرستاده خداست, براى چه بر قوم خويش نفرين نكرد, آن گاه كه او را از شهر خويش بيرون كردند؟
گفتم: آيا عيسى بن مريم پيامبر نبود؟
گفت: شهادت مى دهم كه او رسول خدا بود.
گفتم: پس براى چه هنگامى كه او را قوم اش گرفتند و بر آن شدند كه او را به دار بياويزند نفرين نكرد كه خداوند آنان را هلاك كند. تا اين كه بالا برد خداوند ايشان را به آسمان دنيا.
گفت: آفرين بر تو. تو فرزانه اى و از نزد مرد فرزانه اى آمده اى.
در تاريخ آمده است:
علاء بن حضرمى, فرستاده رسول خدا چون به نزد فرمانرواى بحرين, منذربن ساوى, كارگزار كسرى پادشاه ايران رسيد, نامه رسول خدا را به وى داد. وى نامه را خواند. علاء بن حضرمى به وى گفت:

(يا منذر انك عظيم العقل فى الدنيا فلا تقصرنّ عن الآخرة. ان هذه المجوسية شرّ دين ينكح فيها مايستحيا من نكاحه و يأكلون ما يتكره من اكله و تعبدون فى الدنيا ناراً تأكلكم يوم القيامة و لست بعديم العقل و لا رأى. فانظر هل ينبغى لمن لا يكذب فى الدنيا ان لا نصدقّه و لمن لا يخون ان لا نائتمنة و لمن لا يخلف ان لا نثق به, فان كان هذا هكذا فهذا هو النبى الامى الذى و الله لا يستطيع ذو عقل ان يقول ليت ما امر به نهى عنه و ما نهى عنه امر به.)12
همه سفيران پيامبر(ص) اين گونه بودند, بهره مند از خرد, هوش, توانايى مناظره; از اين روى, در كتاب التراتيب الاداريه, فصلى را نويسنده اش گشوده با عنوان: (فصل فى صفات رسله, عليه السلام, من وفور العقل و طلاقة اللسان و قوة الحجة المقنعة للخصم.)13

اين گفت و گوها بيان گر آن است كه زبان دعوت گران به حق, راستى و درستى و رهايى از جهل و ظلم, زبان منطق , استدلال, برهان و بيدارگر خرد و فطرت مردمان بوده است, نه زور و شمشير, آن سان كه شمارى از خاورشناسان, يا از روى ناآگاهى و يا از روى كينه توزى گفته و نوشته اند. حتى در پاره اى از روايات, از جمله روايتى در توحيد صدوق آمده است:

(فقال الرضا, حدثنى ابى موسى بن جعفر, عن ابيه جعفر بن محمد, عن ابيه محمد بن على, عن ابيه على بن الحسين, عن ابيه الحسين بن على, عن ابيه على بن ابى طالب(ع) أن المسلمين قالوا لرسول الله(ص) لو أكرهت يا رسول الله من قدرتَ عليه من الناس على الاسلام لكثر عددنا و قوينا على عدوِّنا.
فقال رسول الله(ص) ما كنت لألقى الله عزوجل ببدعة لم يحدث إليّ فيها شيئاً و ما انا من المتكلفين. فانزل الله تبارك و تعالى: يا محمد (لو شاء ربك لآمن من فى الارض كلهم جميعاً) على السبيل الالحاء و الاضطرار فى الدنيا كما يؤمنون عند المعاينة و رؤية الناس فى الآخرة و لو فعلت ذلك بهم, لم يستحقوا منّى ثواباً و لا مدحاً لكنى اريد منهم ان يؤمنوا مختارين غير مضطرين يستحقوا منّى الزلفى و الكرامة و دوام الخلود فى جنة الخلد…)14

امام رضا به نقل از پدرش, موسى بن جعفر, آن حضرت به نقل از پدرش جعفر بن محمد, آن حضرت به نقل از پدرش محمد بن على, آن حضرت به نقل از پدرش على بن حسين, آن حضرت به نقل از پدرش حسين بن على, آن حضرت به نقل از پدرش على بن ابيطالب, روايت مى كند: گروهى از مسلمانان به رسول خدا گفتند: اگر كسانى را كه بر آنان چيره شده اى به پذيرش اسلام وا مى داشتى, شمار ما فزونى مى گرفت و در برابر دشمن نيرومند مى شديم!
رسول خدا فرمود: بنا ندارم خداى بزرگ و شكوه مند را با بدعتى ديدار كنم كه درباره آن, چيزى به من نفرموده است و از كسانى نيستم كه كارى را بر عهده بگيرم كه به من مربوط نيست. پس خداى پاك و والا, اين آيه شريفه را نازل فرمود: (اگر پروردگارت مى خواست, هر آينه هر كه در روى زمين است, همه شان, با هم مى گرويدند.) در دنيا از روى زور و ستم و ناگزيرى, همان گونه كه در آخرت به ديدار و مشاهده و با ديدن سختى و شدت, ايمان مى آورند. اگر چنين كنى با ايشان, سزاوار ثواب و ستايش از من نخواهند بود, لكن من اراده كرده ام, با اختيار, نه از روى اضطرار و ناگزيرى, ايمان بياورند, تا سزاوار آن شوند كه از سوى من منزلت يا بند و كرامت و دوام در بهشت جاودان.
2. پاسخ گويى به شبهه ها و پرسشها
از ديگر رمز و رازهاى گسترش دعوت پيامبر و جذب مردمان به زيباييهاى سخن و سيرت آن حضرت, پاسخهاى منطقى, مستدل و دقيق ايشان, به پرسشها و شبهه هايى است كه به ذهنها راه مى يافته و بر سر زبانها مى افتاده است. در قرآن و تاريخ,15 پرسشها و شبهه ها و پاسخهاى حضرت بازتاب يافته است.
در سيره آن حضرت آمده است: گاه مطلبى را به گونه پرسش مطرح مى كرد, چون حاضران فكر خود را براى پاسخ گويى به كار مى انداختند و زمينه لازم براى دريافت پاسخ درست فراهم مى شد, پاسخ نهايى را خود حضرت ارائه مى داد:

(عن ابن عبدالله قال: قال رسول الله(ص) لاصحابه, اَيُّ عُرى الايمان أوثق؟
قالوا: الله و رسوله اعلم.
و قال بعضهم: الصلاة
و قال بعضهم: الزكاة.
و قال بعضهم: الصيام.
و قال بعضهم: الحج و العمرة.
و قال بعضهم: الجهاد
فقال رسول الله: لكل ما قلتم فضل و ليس به. و لكن أوثق عُرى الايمان: الحب فى الله و البغض فى الله و توالى اولياء الله و التبرّى من أعداء الله.)16

رسول خدا به ياران خود فرمود: كدام يك از دستاويزهاى ايمان استوارتر است؟
گفتند: خدا و رسول داناترند.
و شمارى گفتند: نماز.
و شمارى گفتند: زكات
و شمارى گفتند: روزه.
و شمارى گفتند: حج و عمره.
و شمارى گفتند: جهاد.
رسول خدا فرمود: براى هر يك از اينها كه بر شمرديد برترى است; اما پاسخ پرسش من نيست!استوارترين دستاويزهاى ايمان, دوستى براى خدا و دشمنى براى خداست و پيروى اولياى خدا و روى گردانى از دشمنان خدا.
سخنان آن حضرت در رويارويى با مخالفان, با دليل همراه بود و از آنان نيز, براى اثبات ادعاى خود, دليل مى خواست:

(و قالوا لن يدخل الجنة: الا من كان هوداً او نصارا.
تلك امانيّهم. قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين.)17

و گفتند: جز آن كسى كه يهودى, يا نصرانى است, هرگز وارد بهشت نمى شود. اين است آرزوهاى شان. بگو: اگر راست مى گوييد, دليل خود را بياوريد.
اين سيره نيك و درس آموز كه بسيارى از اهل نظر, آن را در گسترش اسلام, اثر گذار دانسته اند, هم در مكه بازتاب يافته; يعنى در روزگارى كه حضرت قدرت نداشت و در فشار به سر مى برد و هم در مدينه, در اوج قدرت.
در مكه, سران قريش, بارها با پيامبر به گفت و گو نشسته و پاسخهاى قاطع و بُرّا از حضرت شنيده اند.18 گرچه بسيارى از آن كينه توزان, با همه روشنگرى پيامبر, راه حق را پيش نگرفتند و انصاف را پاس نداشتند. اما بى گمان, موجى كه پيامبر در پاسخ به پرسشها و شبهه ها انگيخت, در توده هاى مردم و جوانان حق طلب, اثر گذارد.
در مدينه نيز, همين روش را حضرت ادامه داد. مخالفان با آزادى كامل و بدون هيچ واهمه و نگرانى, پرسشها و شبهه هاى خود را مطرح مى كردند و پيامبر, صبورانه به يكايك آنها پاسخ مى گفت. شمار پرسشها و پاسخهاى مدنى, يعنى در روزگارى كه پيامبر حاكم بر جامعه بود, بسيار است كه به دو نمونه بسنده مى كنيم:
1. (قبيله سعد بن بكر, در رجب سال پنجم هجرت, ضمام بن ثعلبه را نزد رسول خدا, صلى الله عليه و آله, فرستادند و او هم به مدينه آمد و شتر خود را بر در مسجد دستبند زد و سپس به مسجد در آمد, در حالى كه رسول خدا, در ميان اصحاب نشسته بود.
ضمام, مردى دلير بود و دو گيسوى بافته داشت.
پس چون نزديك رسول خدا و اصحاب رسيد, ايستاد و گفت:
كدام يك از شما پسر عبدالمطلب است؟
رسول خدا گفت: منم پسر عبدالمطلب.
گفت: محمد؟
گفت:آرى.
گفت: اى پسر عبدالمطلب! من از تو سؤال مى كنم و در سؤالات خود, درشتى خواهم كرد, مبادا از اين جهت رنجشى پيدا كنى.
رسول خدا گفت: رنجشى پيدا نخواهم كرد, هر چه به نظرت مى رسد, بپرس.
گفت: تو را به خداى تو و خداى پيشينيان و خداى پسينيان قسم مى دهم, آيا خدا تو را به پيامبرى بر ما فرستاده است؟
رسول خدا گفت: به خدا كه چنين است.
گفت: باز هم تو را به خداى تو وخداى گذشتگان و خداى آيندگان قسم مى دهم: آيا خدا تو را فرموده است كه: ما را بفرمايى: او را به تنهايى پرستش كنيم و چيزى را شريك وى قرار ندهيم و اين بتهايى را كه پدران ما باوى پرستش مى كرده اند, رها كنيم؟
رسول خدا گفت: به خدا كه همين طور است.
گفت: تو را به خداى تو و كسانى كه پيش از تو زيسته اند و خداى كسانى كه پس از تو خواهند زيست: خدا تو را فرموده كه: ما روزى پنج بار نماز گزاريم؟
رسول خدا گفت: به خدا كه چنين است.
سپس فرائض اسلامى را از قبيل: زكات, روزه و حج را يكى پس از ديگرى نام مى برد و رسول خدا را در هر فريضه اى چنان كه گفته شد قسم مى داد و چون از اين كار فراغت يافت, گفت: در اين صورت, من هم به يگانگى خدا گواهى مى دهم و نيز محمد را پيامبروى مى شناسم و اين فرائض را انجام خواهم داد و از آن چه مرا نهى فرمودى اجتناب خواهم كرد, نه چيزى بر آن خواهم افزود و نه چيزى از آن كم خواهم كرد. سپس از نزد رسول خدا رفت.
رسول خدا گفت: اگر اين مرد دو گيسو راست گفته باشد, به بهشت مى رود. ضمام نزد قبيله خويش بازگشت و چون نزد وى فراهم شدند, در نخستين سخنى كه گفت: لات و عزى را دشنام داد.
و اهل قبيله گفتند: ضمام, خاموش باش و از آن كه در اثر بدگفتن به خدايان, به پيسى يا خوره, يا ديوانگى مبتلا شوى بر حذر باش.
ضمام گفت: واى بر شما, به خدا قسم كه از لات و عزى, نه زيانى ساخته است و نه سودى و خدا پيامبرى فرستاده است و كتابى بر وى نازل كرده است و شما را بدين وسيله از بت پرستى نجات بخشيده است. من اكنون به يگانگى و بى شريكى خدا و بندگى و پيامبرى محمد گواهى مى دهم و آن چه را بدان امر مى كند و آن چه را از آن نهى مى فرمايد, از نزد وى براى شما آورده ام.
نوشته اند كه: تا شب آن روز, يك مرد و زن نامسلمان در ميان قبيله اش باقى نماند و مسجدها ساختند و بانگ نماز در دادند.
ابن عباس گفت: نماينده قبيله اى برتر و بهتر از ضمام بن ثعلبه نشنيده ايم.)19

2. مناظره اى است بسيار درازدامن كه به روايت امام صادق از پدران اش از اميرالمؤمنين على(ع) بين رسول خدا و گروهى از پيشوايان پنج دين: يهود, نصارى, دهرى, ثنويه و مشركان عرب انجام گرفته است.
اينان در وهله نخست, به بيان اعتقادات و باورهاى خود مى پردازند, آن گاه پيامبر ضعف و سستى و بى بنيادى, فراز فراز باورهاى آنان را آشكار مى سازد, تا جايى كه به تنگنا مى افتند و نمى توانند در برابر سخنان منطقى و برهانى و استوار پيامبر, به دفاع از عقايد خود بپردازند, ناگزير در ميدان جدال احسن, به زانو درمى آيند و اسلام مى آورند:
(يهوديان گفتند: اعتقاد ما اين است كه عزير پسر خداست و نزد تو آمده ايم كه در اين باره مذاكره كنيم و نظر تو را بدانيم. اگر با ما هم عقيده شدى حق تقدم با ماست و گرنه با اعتقاد ما مخالف بوده و ما نيز خصم تو خواهيم شد.
و نصارا گفتند: ما عقيده داريم كه مسيح پسر خداست و خدا با او متحد شده و نزد تو آمده ايم تا نظرت را بدانيم و در صورت توافق, ما حق تقدم خواهيم داشت و گرنه با تو مخاصمه خواهيم كرد.
پس دهريه گفتند: ما معتقديم موجودات جهان را آغاز و انجامى نيست و جهان قديم و هميشگى است و در اين موضوع با تو بحث خواهيم كرد. اگر با ما هم عقيده باشى, البته برترى ما ثابت مى شود و اگر مخالفت كنى, با تو دشمنى خواهيم كرد.
و ثنويان گفتند: اعتقاد ما اين است كه تدبير جهان از دو مبدأ نور و تاريكى سرچشمه مى گيرد و نزد تو آمده ايم تا در اين عقيده وارد بحث شويم. اگر با ما موافق بودى كه حق تقدم خواهيم داشت و در صورت مخالفت خصم تو خواهيم شد.
و بت پرستان عرب اظهار نمودند: ما معتقديم اين بتها خدايان ما هستند و آمده ايم در اين عقيده با تو بحث كنيم. اگر با ما توافق كردى, تقدم ما ثابت خواهد شد. و در صورت اختلاف نظر, ما نيز همچون ديگران خصم تو خواهيم شد.
رسول خدا فرمود: به خداوند بى شريك و بى انباز مؤمن, و به هر معبودى جز او, كافرم.
خداوند مرا براى همه جهانيان مبعوث فرمود, تا مردم را بشارت دهم و از عذاب او بترسانم تا بر تمام ايشان حجت و دليل باشم.
ومرا در همه جا حفظ فرمود و مخالفان مرا دفع نمود.
پس رو كرد به يهوديان و فرمود: آيا نزد من آمده ايد تا بى دليل عقيده تان را بپذيرم؟
گفتند: نه
فرمود: پس بر اساس چه دليلى معتقديد كه عزير پسر خداست.
گفتند: چون كتاب مقدس تورات را پس از متروك شدن, احيا نمود و اين كار را جز در مقام پسر خدا بودن انجام نداد.
فرمود: با اين استدلال, موسى به فرزندى خدا سزاوارتر از عزير است; تورات توسط او نازل شده و معجزات بسيار كه خود بر آنها واقف هستيد, از او مشاهده گرديده. و بر اساس منطق شما, بايد موسى نيز داراى مقامى بالاتر از مقام عزير ـ پسر خدا ـ باشد. و ديگر اين كه اگر منظور شما از پسر خدا بودن اين است كه خداوند متعال همچون پدران ديگر با جفت خود نزديكى نموده و در اثر اين مقاربت پسرى مانند عزير متولد شده, در اين صورت, شما پروردگار جهان را يكى از موجودات مادى و محدود جهان پنداشته و به او, صفاتى چون صفات مخلوقين داده ايد.
گفتند: مراد ما (از ولادت) اين معنى نيست. زيرا آن بنا به گفته شما كفر و نادانى است, بلكه مقصود ما از پسر خدا بودن, احترام و عظمت است, هرچند ولادتى در كار نباشد. چنانكه شمارى از علماى ما به كسى كه مى خواهند احترام بگذارند مى گويند: (اى پسر من) يا (تو پسر من هستى) و نظر آنان از اين تعبير تنها اظهار محبت است و احترام نه اثبات ولادت. و اين سخن را به كسى مى گويند كه هيچ نسبتى ميان شان نيست.
و به همين تعبير, خداوند عزير را از نظر شرافت و عظمت, پسر خود برگزيد, نه بر اساس ولادت.
پيامبر فرمود: با اين توجيه نيز پاسخ شما همان بود كه در ابتدا گفتم. زيرا بر اساس اين تعبير, موسى براى اين مقام شايسته تر بوده است.
به درستى كه خداوند با اقرار اهل باطل, آنان را رسوا مى كند و حجت را عليه ايشان بر مى گرداند. اين توجيهى كه بدان استدلال كرديد شما را به راهى دشوارتر از آن چه گفتيد مى اندازد. زيرا شما گفتيد: يكى از بزرگان تان, به غريبه اى كه بين آن دو هيچ نسبتى وجود ندارد مى گويد: (اى پسر من) و (تو پسر من هستى) و نيز به ديگرى مى گويد: (تو شيخ و استاد و پدر من هستى) و به ديگرى مى گويد: (تو آقاى من هستى) و (اى آقاى من) و هر چه احترام اش بيش تر باشد, آن سخن محترمانه تر خواهد شد. و بر اساس اين عقيده, لازم است موسى بن عمران, برادر يا استاد, يا پدر, يا مولاى خداى باشد, تا فضيلت آن حضرت نسبت به عزير فهميده شود و به نظر شما آيا صحيح است اين سخنان درباره موسى ـ كه از عزير بالاتر است ـ نسبت به خدا داده شود؟ حضرت امير(ع) فرمود: يهوديان از پاسخ رسول خدا(ص) مات و مبهوت شدند و گفتند: اى محمد اجازه بده درباره سخنان ات تحقيق و تفكر كنيم.
رسول خدا فرمود: اميدوارم با قلب پاك در گفتار و عقيده تان فكر كنيد. تا خداوند متعال حقيقت را به شما بنماياند.
سپس رو به جماعت نصارا كرد و فرمود: شما معتقديد كه خداوند, ازلى و قديم, با پسر خود, حضرت مسيح متحد گشته است!
از شما مى پرسم: منظورتان از اين گفتار چيست؟ آيا مرادتان اين است كه خداى ازلى و قديم, با اتحاد با يك موجود حادث, تنزّل كرده,يا اين كه حضرت مسيح, كه موجودى محدود و حادث است, به واسطه اتحاد, با پروردگار قديم و ابدى, ترقى كرده, و برابر و يكى شده است. و يا اين كه اين, نهايت تعظيم و تكريم حضرت عيسى است؟
در صورت اول, بر اساس برهان عقلى, محال است; زيرا قديم چگونه حادث مى شود و يا حادث چگونه ممكن است به قديم تغيير نمايد. بنابراين, حادث, از هر جهت, ضد, بلكه نقيض قديم است و اجتماع آن ممتنع و محال خواهد بود. و در صورت آخر, واضح است كه مسيح يكى از مخلوقات و بندگان برگزيده خداوند بوده و حادث خواهد شد و به هر شكل, پسر خدا بودن مسيح و اتحاد خداوند با او محال و باطل است.
نصارا گفتند: اى محمد! مقصود ما اين است كه خداوند در مورد مسيح به جهت الطاف خاصه و توجه بى پايان به او, معجزات شگفت انگيزى را به دست او جارى فرموده و به همين جهت, موضوع پسر خدا بودن عيسى, تنها جنبه احترام و تجليل دارد و بس.
پيامبر فرمود: حتماً سخنى كه به يهوديان گفتم, شنيديد.
سپس گفتار خود را درباره پسر خدا بودن عزير نبى تكرار فرمود.
جماعت نصارا همه ساكت و مجاب شدند… و گفتند: ما تا امروز هيچ كس را در مقام بحث و جدل چون تو [ماهر و زبردست] نديده بوديم. فرصتى بده تا در اين موضوع انديشه كنيم…)20

3. تربيت يافتگان محمد(ص)

سيره و رفتار كسانى كه در مكتب فكرى, اخلاقى پيامبر رشد كرده بودند, از عوامل مهم جذب افراد به دين اسلام است. اخلاق و رفتار پيامبر در كوتاه زمان دگرگونى ژرفى در بسيارى از (روح)ها و (روان)ها پديد آورد. پيامبر خدا, بت پرستى را به توحيد, غرور و تكبر را به تواضع, دشمنى را به برادرى و دوستى, سنگدلى و خشونت و وحشى گرى را به مهربانى, درستى را به نرمى, بخل را به ايثار, انتقام جويى را به بخشش و جهل و سفاهت را به دانش و عقل و درايت دگر ساخت.
مردمى كه در برابر امور بسيار ناچيز, خون يكديگر را مى ريختند, در پرتو اسلام به جايى رسيدند كه حاضر نبودند كوچكترين حقى از ديگرى را پايمال كنند و يا ناديده انگارند.
مردم, وقتى اين تربيت يافتگان مكتب اخلاقى و رفتارى پيامبر را مى ديدند كه از خوى پست و نفرت انگيز دست برداشته و به اوج انسانيت دست يافته اند, مشتاق مى شدند خود را به سرچشمه اين همه زيبايى برسانند.
در اين باب , نمونه هاى بسيارى وجود دارد كه مى توان ارائه داد. كسانى كه در برخورد با تربيت شدگان و تحول يافتگان مكتب اخلاقى و رفتارى رسول خدا, دگرگون شده و به راه حق بازگشته اند, بسيارند و نكته هايى در چگونگى تحول آنان وجود دارد كه بسيار درس آموز و عبرت انگيز است.
از آن جمله است داستان مُحيّصه و حُويّصه:
(قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم من ظفرتم به من رجال يهود, فاقتلوه فوثب مُحَيِّصَةُ بن مسعود على ابن سُنَينة, رجل من تجار يهود كان يلابسهم و يبايعهم فقتله و كان حويِّصَة بن مسعود, اذ ذاك لم يُسِلمَ و كان أسن من محيصه, فلما قتله جعل حويّصة يضربه و يقول أى عدوالله, قتلته اما و الله لرب شحم فى بطنك من ماله؟ قال محيصه فقلت له و الله لو أمرنى بقتلك من امرنى بقتله لضربت عنقك. قال فوالله ان كان لأول اسلام حويصه.
و قال: لو أمرك محمد بقتلى لقتلتنى.
قال نعم و الله لو أمرنى بقتلك لضربت عنقك.
قال: و الله, ان ديناً بلغ بك هذا لعجب, فأسلم حويّصة)
رسول خدا به ياران فرمود: بر هر يك از مردان يهود[فتنه گران و آنان كه عليه مسلمانان تلاش مى كردند و ديگران را نيز به مخالفت و دسيسه و دشمنى با رسول خدا برمى انگيختند] دست يافتيد بكشيد.
محيّصة بن مسعود, بر ابن سُنَينه, بازرگان يهودى كه با مسلمانان آميزش و داد و ستد داشت, دست يافت و او را كشت.
برادر محيّصه, حويّصه, كه هنوز مسلمان نشده بود, تا از قتل بازرگان يهودى آگاه شد, با برادرش گلاويز شد و او را مى زد و مى گفت:
اى دشمن خدا او را كشتى, در حالى كه شكم ات از مال او پيه آورده.
محيّصه مى گويد در جواب او گفتم: آن كه مرا به كشتن اين مرد يهودى فرمان داده, اگر به كشتن تو هم فرمان دهد, بى گمان گردن ات را خواهم زد!
حويّصه گفت: راستى تو را به خدا, اگر محمد تو را به كشتن من فرمان بدهد, مرا مى كشى؟
محيّصه گفت: بلى. به خدا سوگند اگر محمد فرمان ام دهد كه تو را بكشم, گردن ات را مى زنم!
حويصه گفت: به راستى دينى كه تو را به اين جا رسانده, شگفت انگيز است.پس اسلام آورد.
نمونه ديگرى كه بازگو كننده روش اثرگذار تربيت يافتگان مكتب محمدى در دعوت مردم است, داستان اسعد بن زراره و مصعب بن عمير است:
(اسعد بن زراره و مصعب بن عمير, به محله بنى عبدالله الأشهل و بنى ظفر رفتند, تا سعد بن معاذ بن نعمان بن امرى القيس بن زيد بن عبدالأشهل, پسر خاله أسعد بن زراره, و اسيد بن حضير را كه هر دو از اشراف بنى عبدالأشهل و هنوز مشرك بودند, به اسلام دعوت كنند.
سعد بن معاذ, كه از آمدن شان آگاه شد, به اسيد بن حضير گفت: مى دانى كه أسعد بن زراره پسرخاله من است و نمى توانم با او درشتى كنم. تو خود نزد اين دو مرد كه به منظور گمراه كردن ضعفاى ما آمده اند, رهسپار شو و آنان را از نزديك شدن به محله ما بازدار.
اسيد, حربه خود را برداشت و به سوى آن دو رهسپار گرديد و همين كه به آنان رسيد, دشنام و ناسزاگويى را آغاز كرد.
مصعب كه با معرفى أسعد, اسيد را شناخته بود و تأثير اسلام وى را نيك مى دانست, به او گفت: چه مانعى دارد كه بنشينى تا با تو سخن گويم. اگر دعوت ما را پسنديدى, مى پذيرى و اگر بدت آمد در دفع ما كوتاهى مكن.
گفت: چه با انصاف سخن گفتى.
اسيد, نشست و با شنيدن دعوت مصعب و آياتى از قرآن مجيد گفت: براى مسلمان شدن, چه بايد كرد؟ و آن گاه به دستور مصعب برخاست و غسل كرد و جامه هايش را پاكيزه ساخت و شهادت حق بر زبان راند و دو ركعت نماز خواند و سپس به آن دو گفت: اگر سعد بن معاذ هم به اسلام درآيد, ديگر كسى از بنى عبدالأشهل نامسلمان نخواهد ماند. هم اكنون او را نزد شما مى فرستم.
سعد بن معاذ هم, با همان ترتيب, با دشنام و ناسزا گفتن رسيد و پس از شنيدن دعوت اسلام و آياتى از قرآن مجيد و پرسيدن آن كه براى مسلمان شدن چه بايد كرد؟ برخاست و شستشو كرد و جامه اش را تطهير كرد و شهادت حق بر زبان جارى ساخت و دو ركعت نماز خواند و همراه اسيد بن حضير نزد قوم خود بازگشت و اسلام از سيماى وى آشكار بود.پس به آنان گفت: اى بنى عبدالأشهل مرا در ميان خود چگونه مى دانيد؟
گفتند: سرور مائى و از همه ما با تدبيرتر و نيكو سرشت تر.
گفت: حال كه چنين است, سخن با مردان و زنان شما بر من حرام است, تا به خدا و رسولش ايمان آوريد.
گفتند: در آن شب, يك مرد, يا زن نامسلمان در ميان بنى عبدالأشهل باقى نماند.)21

برخورد شايسته با جوانان

در سيره پيامبر, جوانان فصل روشنى دارند. تعامل و برخوردهاى مهربانانه, هدايت گرانه و منطقى و زندگى ساز پيامبر با جوانان, آغازى براى دگرگونيهاى ژرف در مردم آن روزگار به شمار رفته است. فطرت پاك آنان در روبه رو شدن با فطرت رخشان و بى آميغ پيامبر, خيلى زود نور وجود آن حضرت را در خود بازتاب مى داد و همين سبب جذب اين گروه بس اثرگذار و دگرگون آفرين شد كه نكته هاى شگفت آن در تاريخ بازتاب يافته است.
جوانان زودتر و بهنگام تر از ديگران در سخنان, پيام و سيره و منش پيامبر, نياز خود را دريافتند و اين موج و گرايش شگفت آفرين جوانان به آيين جديد, سبب گرديد كه سران مترف قريش, خيلى زود در برابر اين پديده عكس العمل نشان بدهند و با تندى و خشماگينى با پيامبر و گرويدگان به وى برخورد كنند.
سران قريش جوانان پاك فطرتى را كه به پيامبر گرويده بودند, گمراه مى انگاشتند و از آنان به عنوان گمراه ياد مى كردند.
عتبة بن ربيعة از سران قريش در ديدار با دوست خود, أسعد بن زراره, كه از مدينه به مكه آمده بود, از رويداد مهم مكه, كه در آن روزها همه را به خود مشغول كرده بود, چنين گزارش مى دهد:

(خرج فينا رجل يدّعى أنه رسول الله. سفّه احلامنا و سبّ آلهتنا, و افسد شباننا. و فرّق جماعتنا.)22

مردى در بين ما سربلند كرده, ادعا مى كند فرستاده خداست. افكار ما را جاهلانه و سفيهانه مى داند و خدايان ما را ناسزا مى گويد و جوانان را به فساد كشانده و بين ما پراكندگى افكنده است.
ابوجهل نيز, از گرويدن جوانان به نبى اكرم, به شدت اظهار نگرانى كرده و همان تعبير ياد شده را: (افسد شباننا) به كار برده است.

(يا معشر قريش انه لم يكن احد من العرب اعزّ منا. نحن اهل الله تفد الينا العرب فى السنة مرّتين و يكرموننا و نحن فى حرم الله لا يطمع فينا طامع. فلم نزل كذلك, حتى نشأ فينا محمد بن عبدالله فكنا نسميه الامين لصلاحه و سكونه و صدق لهجته, حتى اذا بلغ ما بلغ و اكرمناه , ادّعى انّه رسول الله, و انّ اخبار السماء تأتيه, فسفّه احلامنا و سبّ آلهتنا و افسد شباننا و فرّق جماعتنا و زعم انّه من مات من اسلافنا ففى النار فلم يرد علينا شىء اعظم من هذا.)23

اى قريشيان, هيچ يك از عرب, ارجمند تر از ما نيست. ما اهل الله هستيم. در سالى دوبار اعراب به نزد ما مى آيند و ما را گرامى مى دارند. و ما در حرم خداوند هستيم و هيچ آزمند و طمع ورزى چشم طمع به ما ندوخته است. پس چطور شد كه اين چنين پايين آمديم تا اين كه محمد بن عبدالله سر بر آورد. همان كه ما او را امين مى ناميديم, به خاطر نيك رفتارى و آرامش و راست گويى اش, تا هنگامى كه رسيد آن چه رسيد و گرامى اش داشتيم, ادعا كرد كه فرستاده خداست و اين كه اخبار آسمانى دريافت مى كند, پس افكار ما را سفيهانه و ابلهانه خواند و خدايان ما را ناسزا گفت و جوانان ما را به گمراهى كشاند و بين ما اختلاف افكند و مى پندارد هر كس از گذشتگان ما مرده است, در آتش است. بر ما پديده اى بزرگ تر از اين وارد نشده است.
و نيز نمايندگان قريش كه به حبشه رفته بودند, تا مسلمانان مهاجر را به مكه برگردانند, در نزد پادشاه حبشه از گرويدن جوانان به دين جديد سخن گفتند:

(فقال عمرو بن العاص, ايها الملك خالفونا فى ديننا و سبّوا آلهتنا, أفسدوا شبّاننا, و فرّقوا جماعتنا, فردّهم الينا لتجمع أمرنا.)24

عمرو عاص گفت: اى پادشاه, اينان از در ناسازگارى با آيين ما در آمده اند. خدايان ما را ناسزا مى گويند, جوانان ما را به گمراهى كشانده اند و بين ما اختلاف و جدايى افكنده اند.
همه جا, سخن از گرايش شديد و پرشور جوانان به آيين جديد بود. پدران و مادران از اين كه جوانان شان جذب پيامبر مى شدند, سخت خشمگين و نگران بودند و آنان را در تنگنا قرار مى دادند, تا دست از پيامبر بردارند و از وى روى برگردانند.25
اين تلاشها بى ثمر بود. جاذبه دين جديد و آورنده آن و كسانى كه به پيامبر گرويده بودند, چنان بود كه هيچ كس را ياراى آن نبود كه بتواند مسير گرويدگان را عوض كند.
شيوه پيامبر در برخورد با جوانان, بر مهرورزى و كرامت انسانى استوار بود. سخن او با خواست فطرى, هر انسان پاك فطرت, بويژه جوانان كه از اين ويژگى بهره بيش ترى داشتند, هماهنگ بود. از اين روى شكنجه ها و آزارها نتوانست آنان را از عقيده شان بازدارد كه نداى فطرت بود. پيامبر فطرتها را بيدار كرده بود. از اين رو علاوه بر اين كه خود تلاش مى ورزيد پيام وحى را به جوانان برساند, ديگران را نيز سفارش مى فرمود كه از جوانان غافل نباشند.

(اوصيكم بالشباّن خيراً فانهم ارق افئدةً انّ اللّه بعثنى بشيراً و نذيراً فحالفنى الشّبان و خالفنى الشيوخ ثم قرأ فطال عليهم الامد فقست قلوبهم.)26

شما را به نيك رفتارى با جوانان سفارش مى كنم; زيرا كه آنان دلى نازك تر دارند. خداوند مرا بشارت دهنده و هشدار دهنده برانگيخت. جوانان با من همپيمان شدند و پيران سر ناسازگارى گذاشتند.
سپس آيه اى از قرآن قراءت فرمود و فرمود:

(كسانى كه عمرشان به درازا كشيده, دچار سخت دلى شده اند).

در يثرب نيز, نخستين گروندگان به رسول خدا جوانان بودند. در برهه اى بسيار سخت و شكننده, جوانان يثرب به پيامبر پيوستند و با وى عهد بستند كه پشتيبان اش باشند.
پيامبر با اهميت ويژه به جوانان, يثرب را دگرگون كرد و با واگذارى مسؤوليت به جوانان, زمينه براى پايه گذارى مدينة النبى فراهم ساخت.
در زمينه فقهى, علمى و فرهنگى از على بن ابى طالب, معاذ بن جبل, مصعب بن عمير و… بهره مى گرفت و در ساحَتهاى نظامى از اسامة بن زيد,عبدالله بن رواحه, جعفربن ابى طالب و… در عرصه هاى سياسى از عتاب بن اسيد و … گاه جوانان را, به عنوان سفير به ديگر سرزمينها و نزد پادشاهان و فرمانروايان مى فرستاد. گاه, كسانى به حضرت خرده مى گرفتند كه چرا با وجود افراد كهنسال و سرد و گرم چشيده و با تجربت و كارآزموده, از جوانان در كارهاى مهم بهره مى برى؟
حضرت در جواب فرمود:

(ليس الاكبر هو الافضل, بل الافضل هو الاكبر.)27

هر بزرگى, با فضيلت نيست, بلكه هر با فضيلتى بزرگ است.
سيره حكومتى پيامبر
پيامبر در دوران قدرت و حاكميت, سخت جاذبه آفرين بود. بسيارى در اين دوران جذب شدند , چون كه مى ديدند با اين كه در اوج قدرت است, اما رفتارى بسيار نيك, مهربان, مردمى و فروتنانه دارد و بسان پايين تر فرد جامعه زندگى مى كند!
مردم, نه شنيده و نه ديده بودند كه چنين رفتارى داشته باشد. آنان از حكومت گران هر چه ديده و يا شنيده بودند, خود محورى, غرور, ناديده انگارى مردم, زورگويى, ستم, فاصله گيرى از مردم, عيش و نوش, مال اندوزى و … بود و از حاكم انتظارى جز اين گونه رفتارها را نداشتند; اما به يكباره ديدند حاكمى با همه نفوذ, جايگاه و محبوبيتى كه در دلها دارد و ياران سخت فدايى و از جان گذشته و پشتيبانان استوار; اما اين همه فروتنانه با مردم نشست و برخاست مى كند و از هيمنه سازيها و قدرت نماييها, خود به رخ كشيدنها در وى خبرى نيست, جذب او مى شدند و حكومتى را كه او بنيان گذارده بود, از خود مى دانستند, زيرا كه مى ديدند اين حكومت بسان ديگر حكومتها نيست كه شمارى اندك به همه چيز برسند و بار خود را ببندند و اكثر مردم در فقر و فاقه نگهداشته شوند. بلكه حكومتى است كه بر دوش مستضعفان و پابرهنگان در حركت است و براى رشد فكرى و مادى مردمان عقب نگهداشته شده سازمان يافته است.
پيامبر, در مقام حاكم اسلامى ساده زندگى مى كرد, بى آلايش, تا جايى كه شگفتى همگان را بويژه كسانى كه براى نخستين بار ايشان را مى ديدند برمى انگيخت:

(صفوان, عن ابن مسكان, عن الحسن الصيقل قال: سمعت اباعبدالله يقول: مرّت امرأة بدويّة برسول الله(ص) و هو يأكل و هو جالس على الحضيض, فقالت: يا محمد و الله انك لتأكل اكل العبد و تجلس جلوسه.
فقال لها رسول الله: و يحك ايّ عبد اعبد منى.)28

امام صادق(ع) فرمود: زنى باديه نشين از كنار پيامبر مى گذشت و ايشان روى زمين نشسته بود و غذا مى خورد.
زن گفت: يا محمد! به خدا تو بسان بندگان غذا مى خورى و بسان آنان روى زمين مى نشينى.
پيامبر فرمود: واى بر تو, كدام بنده, بنده تر از من است.
پاره اى از برخوردهاى حضرت در دوران حاكميت, كه سبب جذب مردمان به وى و آيين اسلام شده, به شرح زير است:
1. پرهيز از رفتارهاى فخرفروشانه و متكبرانه: رفتار پيامبر, در دوران قدرت, هيچ همانندى با رفتار اميران, فرمانروايان و پادشاهان آن روزگار نداشت. در اين باب, نمونه هاى بسيارى را روايت گران تاريخ, روايت كرده اند.
واقدى مى نويسد:

(قال فحدثنى الثَّورى, عن ايمن بن نائل, قال: سمعت قدامه بن عبدالله الكلابّى يقول:
رأيت رسول الله(ص) يرمى جمرة العقبة يوم النحر على ناقة صهباء, لا ضرب و لا طرد و لا اليك اليك.)29

قدامه گويد: رسول خدا را ديدم كه در روز عيد قربان, رمى جمره مى كرد, در حالى كه بر شتر صهبا سوار بود. نه زدنى در كار بود و نه دور باش و دور بادى.
رسول خدا, همواره مردم را پرهيز مى داد از اين كه با او رفتارى بسان رفتار رعايا با پادشاهان داشته باشند. و رفتار و برخوردهاى خود را با مردم به گونه اى سامان مى داد كه مردم در صحبت با او راحت باشند و احساس نكنند در برابر پادشاه, يا فرمانروايى قرار دارند:
ابن جوزى بغدادى, در كتاب الوفا بأحوال المصطفى, مى نويسد:

(اتى النبى(ص) رجل يكلّمه فارعد.
فقال: هوّن عليك فانى لست ملكاً. انما انا ابن امرأة من قريش تأكل القديد.)30

مردى به حضور رسول خدا رسيد و از هيبت وى, به لرزه افتاد. پيامبر به او گفت: آرام باش, من پادشاه نيستم, من پسر زنى از قريش هستم كه گوشت خشكيده مى خورد.
نمونه ديگر, موضعى است كه پيامبر در برابر رفتار مسلمانان گرفت:

(روى الصدوق, عن عبدالله بن محمد بن عبدالوهاب, عن احمد بن محمد الشعرانى, عن عبدالباقى, عن عمر بن سنان, عن حاجب بن سليمان, عن وكيع بن الجرّاح, عن الاعمش, عن ابى ظبيان, عن ابى ذر, رحمة الله عليه, قال: رأيت سلمان و بلالا, يقبلان الى النبى(ص) اذا انكبّ سلمان عن قدم رسول الله(ص) يقبّلها, فزجره النبى عن ذلك, ثم قال له: يا سلمان لا تصنع بى ما تصنع الاعاجم بملوكها, انا عبدمن عبيدالله, آكل مما يأكل العبد و اقعد كما يقعد العبد.)31

ابوذر مى گويد: سلمان و بلال را ديدم, به سوى پيامبر پيش رفتند كه ناگاه, سلمان خود را روى پاهاى پيامبر انداخت و آنها را بوسيد. پيامبر او را از اين كار بازداشت و به او فرمود: اى سلمان, با من رفتارى نداشته باش كه ايرانيان و غير نژاد عرب, با پادشاهان خود انجام مى دهند. من, بنده اى از بندگان خدا هستم. مى خورم از آن چه كه مى خورد عبد و مى نشينم, همان گونه كه مى نشيند عبد.
2. عدالت خواهى: از عوامل مهم جذب افراد به پيامبر بود. به اين مهم بسيارى از سيره نگاران توجه داشته و آن را از زبان شاهدان بازگو كرده اند.
قانون را در برابر همه رعايت مى كرد. در پياده كردن قانون و حدود الهى, همگان براى وى, يكسان بودند و ناگزير بايد به آن تن مى دادند. در نزد وى, شريف و وضيع, ثروت مند و نادار, نزديك و دور, سياه و سفيد, خويشاوند و غير خويشاوند, عرب و عجم يكسان بودند.

(الناس كاسنان المشط).32

مردمان, بسان دندانه هاى شانه برابرند.
از اين روى و روى همين اصل و اساس, دربرخورد با ام سلمه, كه به شفاعت كنيزش در نزد پيامبر برخاسته بود, موضعى عادلانه و برابر با ديگران گرفت و قانون را درباره او اجرا كرد:

(عن ابى جعفر(ع) قال كان لامّ سلمه, زوج النبى(ص), امة, فسرقت من قوم. فاتى بها النبى(ص) فكلّمته امّ سلمه فيها فقال النبى(ص) يا امّ سلمه هذا حدّ من حدود الله لا يضيع. فقطعها رسول الله(ص).)33

امام محمد باقر(ع) فرمود: كنيز امّ سلمه, همسر رسول خدا, دزدى كرده بود. رسول خدا او را به نزد خود حاضر كرد, امّ سلمه به شفاعت برخاست. پيامبر فرمود: اى امّ سلمه! اين حدّى است از حدود خداوند كه ضايع نمى گردد. پس رسول خدا دست كنيز را قطع كرد.
پيامبر, تلاش مى ورزيد, جامعه را به گونه اى بسازد و مردمان را به گونه اى تربيت كند و به روح آنان آگاهى بدمد و توانى به آنان بدهد كه حق ضعيف هيچ گاه در جامعه اى كه او پى ريخته , پايمال نشود. زيرا آن بزرگوار, رشد و تعالى جامعه را بسته به ستاندن حق ضعيف از قوى مى دانست:
(و روى عن النبى, صلى الله عليه و آله, انه قال: ان الله لا يقدّس امّة ليس فيهم من يأخذ للضعيف حقّه من القوى.)34
رسول خدا فرمود: خداوند امتى را پاك از گناه نمى كند كه در بين شان كسى نباشد كه حق ناتوان را از توانا بستاند.
حضرت امير(ع) در عهدنامه مالك اشتر مى فرمايد:

(فانّى قد سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله, يقول فى غير موطن: (لن تُقدَّس امّة لا يؤخذ للضعيف فيها حقّه من القوى غير متتعتع.)35

من از رسول خدا(ص) بارها شنيدم كه مى فرمود: هرگز امتى را پاك از گناه نخوانند كه در آن امت, بى آنكه بترسند و در گفتار در مانند, حق ناتوان را از توانا نستانند.
نگهداشت عدالت و پاس آن در دوران حاكميت رسول خدا, تنها در حق مسلمانان نبود كه غير مسلمانان هم از عدالت محمدى بهره مند بودند و پيامبر به هيچ روى نمى گذاشت كسى در حق آنان ستم روا بدارد:
امام سجاد مى فرمايد:

(فأنه بلغنا انه قال: من ظلم معاهداً كنت خصمه.) 36

به ما رسيده است كه رسول خدا فرمود: هر كس بر پيمان بسته اى, ستم روا بدارد, من طرف و دشمن او باشم.
3. شفاف سازى: رفتار حاكمان هرچه روشن تر و شفاف تر باشد, اعتماد و اطمينان مردم بيش تر خواهد بود. بسيارى از نارضايتيها, دشمنيها و دورى گزينيهاى مردم از حكومت گران, ريشه در اين اصل دارد. اصلى كه بسيارى آن را ناديده مى انگارند, يا از روى به حساب نياوردن مردم, يا به سبب منافعى كه در ابهام آلودگى رفتارها و كاركردهاى خود دارند!
روش پيامبر, از آغاز تا انجام, اين بود كه مردم از ريز مسائل آگاه باشند و چرايى هر رفتارى براى آنان روشن باشد.
در جنگ و صلح, در آهنگ جنگ و چگونگى جنگيدن, آهنگ صلح و درباره بندهاى صلح نامه, درباره چگونگى تقسيم غنائم و… اصحاب, همگى, در جريان بودند و پيامبر نمى گذاشت هيچ ابهامى در ذهنها وجود داشته باشد.
در جريان صلح حديبيه, عمر به رسول خدا گفت:

(اى رسول خدا! مگر پيامبر خدا نيستى؟
گفت: چرا!
گفت: مگر ما مسلمان نيستيم؟
گفت: چرا
گفت: مگر اينان مشرك نيستند.
گفت: چرا
گفت: پس چرا در راه دين خود, تن به خوارى دهيم؟
رسول خدا گفت: من بنده خدا و پيامبر اويم و هرگز امر وى را مخالفت نخواهم كرد و او هم هرگز مرا وانخواهد گذاشت.)37

يا در جريان حنين, گروه انصار و ديگران به رسول خدا درباره چگونگى تقسيم غنائم, خرده گرفتند و از آن حضرت گلايه كردند. حضرت وقتى چنين ديد آنان را گرد آورده به روشنگرى پرداخت:

(1. نوشته اند كه: مردى از اصحاب گفت: اى رسول خدا! عيينة بن حصن و أقرع بن حابس را صد صد مى دهى و جعيل بن سراقه ضمرى را بى نصيب مى گذارى؟
رسول خدا فرمود: به خدا قسم, جعيل بن سراقه بهتر است از آن كه روى زمين از امثال عيينه و أقرع پر باشد.اما من از آن دو دلجويى كردم, تا اسلام آوردند. و جعيل را به اسلام اش حواله دادم.
2. مردى از بنى تميم كه او را ذوالخُوَ يصره مى گفتند, در حالى كه رسول خدا مشغول تقسيم غنائم بود, بر سر وى ايستاد و گفت: اى محمد! ديدم كه امروز چه كردى.
رسول خدا گفت: آرى, چگونه ديدى؟
گفت: نديدم كه عدالت كنى!
رسول خدا در خشم شد و گفت: واى بر تو, اگر عدالت نزدمن نباشد, نزد كه خواهد بود؟
3. چون رسول خدا به مردى از قريش و ديگر قبائل عرب, بخششهايى فرمود و از اين بابت به انصار چيزى نداد, حسان بن ثابت, به خشم آمد و قصيده اى در گله مندى از اين كار رسول خدا گفت…
4. علاوه بر آن چه حسّان گفت, در ميان انصار سخنان گله آميز و نامناسبى گفته مى شد و از كردار رسول خدا گله مند شده بودند و سعد بن عباده انصارى گله مندى و رنجيدگى آنان را به عرض رسول خدا رسانيد و دستور يافت كه انصار را در جايى فراهم سازد. و آن گاه رسول خدا به ميان آنان آمد و براى آنان سخن گفت و چنان آنان را تحت تأثير قرار داد كه همگى گريستند و گفتند: ما به همين كه رسول خدا همراه ما به مدينه بازگردد, خشنود و سرفرازيم.)38

4. مشاركت دادن مردم در حكومت: پيامبر در امور حكومتى از تجربه و ديدگاه ياران خود بهره مى گرفت و در بسيارى از امور حكومتى از آنان نظرخواهى مى كرد. بويژه در جنگ و رويارويى با دشمن نظر ياران را جويا مى شد.

(روز دوشنبه هشتم ماه رمضان بود كه رسول خدا از مدينه [براى تصرف كاروان قريش كه از شام به مكه برمى گشت] بيرون رفت. لوا را به مصعب بن عمير, رايت عقاب را به على بن ابى طالب و رايت ديگر را به سعد بن معاذ داد… رسول خدا در منزل ذَفِران, فرود آمد و چون از حركت قريش براى دفاع از كاروان خويش خبر يافته بود, اصحاب خود را نيز باخبر ساخت و با آنان مشورت كرد. برخى از صحابه, نظراتى ابراز داشتند تا اين كه مقداد بن عمرو, به پا خاست و گفت: اى رسول خدا! راهى را كه خدا فرموده است, در پيش گير كه ما همراه توايم به خدا قسم آن چه را كه بنى اسرائيل به موسى گفتند كه: تو و پروردگارت برويد و نبرد كنيد ما همين جا نشسته ايم, ما نخواهيم گفت, بلكه مى گوييم تو و پروردگارت رهسپار باشيد و نبرد كنيد كه ما هم همراه شما نبرد مى كنيم.
به خدايى كه تو را به حق فرستاده است, اگر ما را تا نواحى يمن ببرى, تا همان جا راه تو را از دشمن هموار خواهيم ساخت.
رسول خدا, درباره وى دعاى خير گفت و باز از مردم نظر خواست. و قصد او انصار بود, چه هم جمعيت شان بيش تر بود و هم درعقبه با وى بيعت كرده بودند, تا وى را مانند فرزندان و زنان خود, يارى و نگهدارى كنند.
سعد بن معاذ گفت: اى رسول خدا! گويا به ما نظر دارى؟
حضرت گفت: آرى.
سعد گفت: ما به تو ايمان آورده ايم و تو را تصديق كرده ايم و به حقانيت آن چه آورده اى شهادت داده ايم و با تو پيمان بسته ايم كه هر چه فرمايى بشنويم و اطاعت كنيم. به هر جا خواهى رهسپار شو كه ما هم با تو همراهيم. اگر ما را امر كنى كه به اين دريا بريزيم و خود پيشرو ما باشى, همه همراه تو به دريا خواهيم ريخت و يك مرد از ما عقب نشينى نخواهد كرد و هيچ باكى نداريم كه فردا با دشمن رو به رو شويم. چه ما در جنگ شكيبا و در فداكارى راستگوييم. باشد كه خدا چشم تو را به ديدن جانبازى ما روشن كند. پس هم اكنون به نام خدا ما را رهسپار ساز.
رسول خدا از گفتار سعد شادمان گشت و گفت: برويد و خوشدل باشيد كه خدا يكى از دو دسته را به من وعده داده است.
به خدا قسم, هم اكنون گويى به كشتارگاه مردان قريش مى نگرم.)39

5. دفاع از حقوق مردم: دفاع از حقوق مردم, در سرلوحه كار پيامبر بود. در نظامى كه برپا داشته بود, حقوق مردم به بهترين وجه پاس داشته مى شد. و همگان از اين حيث, احساس امنيت مى كردند. در اين باره, نمونه هايى مى توان ارائه داد كه به دو نمونه بسنده مى كنيم:
الف. (سمرة بن جندب, يك اصله درخت خرما در باغ يكى از انصار داشت. خانه مسكونى مرد انصارى كه زن و بچه اش در آن جا به سر مى بردند, همان دَمِ دَرِ باغ بود. سمره, گاهى مى آمد و از نخله خود خبرى مى گرفت, يا از آن خرما مى چيد. و البته طبق قانون اسلام حق داشت كه در آن خانه رفت و آمد نمايد و به درخت خود رسيدگى كند.
سمره هر وقت كه مى خواست برود از درخت خود خبر بگيرد, بى اعتنا و سرزده داخل خانه مى شد و ضمناً چشم چرانى مى كرد.
صاحب خانه از او خواهش كرد كه هر وقت مى خواهد داخل شود, سرزده وارد نشود. او قبول نكرد.
ناچار صاحب خانه به رسول اكرم شكايت كرد و گفت: اين مرد, سرزده داخل خانه من مى شود. شما به او بگوييد: بدون اطلاع و سرزده وارد نشود تا خانواده من قبلاً مطلع باشند و خود را از چشم چرانى او حفظ كنند. رسول اكرم, سمره را خواست و به او فرمود: فلانى از تو شكايت دارد, مى گويد: تو بدون اطلاع وارد خانه او مى شوى و قهراً خانواده او را در حالى مى بينى كه او دوست ندارد. بعد از اين اجازه بگير و بدون اطلاع و اجازه داخل نشو.
سمره تمكين نكرد.
پيامبر فرمود: پس درخت را بفروش.
سمره حاضر نشد.
رسول اكرم قيمت را بالا برد.
باز هم حاضر نشد.
بالاتر برد.
باز هم حاضر نشد.
فرمود: اگر اين كار را بكنى در بهشت براى تو درختى خواهد بود.
باز هم تسليم نشد.
پاها را در يك كفش كرده بود كه نه از درخت خود صرف نظر مى كنم, نه حاضرم هنگام ورود به باغ از صاحب باغ اجازه بگيرم.
در اين وقت رسول اكرم فرمود: تو مرد زيان رسان و سخت گيرى و در دين اسلام, زيان رساندن و تنگ گرفتن وجود ندارد.
بعد رو كرد به مرد انصارى و فرمود: برو درخت خرما را از زمين در آور و بينداز جلوى سمره.
رفتند و اين كار را كردند.
آن گاه رسول اكرم به سمره فرمود: حالا برو درختت را هر جا كه دلت مى خواهد بكار.)40
ب. پيامبر نه تنها از حقى كه افراد نسبت به يكديگر داشتند, دفاع مى كرد و آنان را به پاسدارى از حق افراد فرا مى خواند, همگان را از كوچك ترين سهل انگارى و بى اهميتى نسبت به حق ديگران پرهيز مى داد. اگر كسى نسبت به خود آن حضرت حقى داشت, با كمال دقت به نگهداشت آن همت مى گمارد و به اداى آن مى پرداخت:
(عن ابن عباس, قال: جاء رجل يطلب نبى الله بدين او بحقّ فتكلّم ببعض الكلام. فهمّ صحابةُ رسول الله به فقال رسول الله مه انّ صحاب الدّين له سلطان على صاحبه, حتى يقضيه.)41
ابن عباس گفت: مردى نزد رسول خدا آمد, درخواست مالى را كرد كه حضرت به وى بدهكار بود, يا حقى را. به گونه ناشايست با حضرت سخن گفت. اصحاب برآشفتند و آهنگ آن كردند كه وى را ادب كنند.
حضرت فرمود: ساكت باشيد طلبكار بر بدهكار سلطنت دارد, تا اين كه بدهكار بدهى خود را به وى بپردازد.
در روايت ديگر:

(عن ابى سعيد الخُدريّ جاء اعرابى الى النبى(ص) يتقاضاه ديناً كان عليه. فاشتدّ عليه حتى قال له: اُحرِّج عليك الاقفيتنى.
فانتهره اصحابه و قالوا: و يحك تدرى من تكلّم؟
قال: انى أطلب حقى
فقال النبى هلاّ مع صاحب الحق كنتم؟
ثم ارسل الى خولة بنت قيس. فقال لها: ان كان عندك تمر فأقرضينا حتى يأتينا تمرنا فنقضيك.
فقالت: نعم. بابى انت يا رسول الله.
قال: فأقرضته فقضى الاعرابيّ و اطعمه.
فقال: أوفيت. أوفى الله لك.
فقال: اولئك خيار النّاس. إنه لا قدِّسَت امّة لا يأخذ الضعيف فيها حقّه غير متَعتَع.)42

ابى سعيد خدرى گفت: مرد بيابان نشينى نزد رسول خدا آمد, از آن حضرت خواست كه بدهى خود را بپردازد. برخورد تندى با حضرت كرد. حتى گفت: عرصه را بر تو تنگ مى گيرم و تو را از هر كارى باز مى دارم, تا زمانى كه بدهى خود را به من بپردازى.
اصحاب رسول خدا به سر مرد اعرابى داد كشيدند و او را سرزنش كردند و گفتند: واى بر تو مى دانى با چه كسى سخن مى گويى؟
مرد اعرابى گفت: من حق ام را طلب مى كنم.
رسول خدا فرمود: چرا شما با صاحب حق نبوديد؟
سپس حضرت فرستاد به دنبال خوله دختر قيس و به وى گفت: اگر در نزد تو خرما هست به ما قرض بده تا خرماى خودمان برسد, پس آن وقت, آن چه را از تو گرفته ايم پرداخت كنيم.
خويله گفت: بله. پدرم فداى تو بادا, اى رسول خدا.
گفت: خويله به پيامبر خرما قرض داد. پيامبر بدهى خود را به اعرابى پرداخت و به او غذا داد.
اعرابى گفت: دين خود را به كمال ادا كردى. خدا حق تو را به كمال بدهد.
رسول خدا فرمود: اينها برگزيده مردم اند. خداوند تبارك و تعالى پاك و منزه از گناه نمى گذارد امتى را كه در آن حق ناتوان بدون ترس و لكنت و گرفتگى زبان گرفته نمى شود.
اخلاق و رفتار اجتماعى پيامبر:
همه كسانى كه به تاريخ اسلام, سيره پيامبر, راهيابى اسلام به جاى جاى جهان آگاهى دارند و درباره چگونگى انقلاب (روح)ها و (روان)ها با نفحه اسلام و پيام نبوى به مطالعه و بررسى پرداخته اند, روى اين نكته انگشت گذاشته اند كه اخلاق پيامبر, سبب گسترش شگفت انگيز و روزافزون دعوت پيامبر شده است.
مهم تر از اين, قرآن است كه به روشنى اخلاق و رفتار پيامبر را عامل جذب مردمان و گرد آمدن پيرامون وى مى شمارد:

(فبما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لا نفضّوا من حولك…)43

پس, به مهرى از خداست كه بر آنان نرم شدى. اگر درشت و دل سخت بودى از گردت مى پراكندند.
پيامبر داراى خلق عظيم بود. اين ويژگى را خداوند در قرآن براى رسول خود بيان مى فرمايد:

(و انك لعلى خلق عظيم)44

و اين كه تو ملكات اخلاقى بس بزرگى دارى.
علامه طباطبايى در ذيل اين آيه شريفه مى نويسد:
(كلمه خُلُق, به معناى ملكه نفسانى است كه افعال بدنى, مطابق اقتضاى آن ملكه به آسانى از آدمى سر مى زند, حال, چه اين كه آن ملكه از فضائل باشد, مانند عفت, شجاعت و امثال آن, و چه از رذايل مانند حرص و جبن و امثال آن, ولى اگر مطلق ذكر شود, فضيلت و خلق نيكو از آن فهميده مى شود…
اين آيه شريفه, هر چند فى نفسها, و به خودى خود, حسن خلق رسول خدا(ص) را مى ستايد و آن را بزرگ مى شمارد, ليكن با در نظر گرفتن خصوص سياق, به خصوص اخلاق پسنديده اجتماعى اش نظر دارد. اخلاقى كه مربوط به معاشرت است, از قبيل استوارى به حق, صبر در مقابل آزار مردم و خطا كاريهاى اراذل و عفو و اغماض از آنان, سخاوت , مدارا, تواضع و امثال اينها.)45
پيامبر همه ارزشهاى والا را داشت. نماد انسان كامل بود. هر ويژگى زيبا و جاذبه آفرين را در حد كمال داشت. پيامبر در هر فضيلتى قله بود و قبله فضيلت خواهان:

(كان رسول الله احسن الناس خلقاً).

در برابر جاذبه هاى والاى اخلاقى پيامبر, نه تنها دوستان كه دشمنان هم, لب به ستايش گشوده اند قريشيان از همين ويژگيهاى والاى اخلاقى پيامبر نگران بودند; زيرا برخوردهاى برخاسته از اين ويژگيها را بسيار اثرگذار در مردم مى دانستند.
سران قريش, با همه تلاشى كه كردند اين بعد از شخصيت پيامبر را كم رنگ جلوه بدهند و يا از اثرگذارى آن بكاهند, ره به جايى نبردند و نتيجه عكس گرفتند. حتى كسانى را كه مأمور كردند به آن حضرت آزار برسانند در شعاع جاذبه پيامبر, روح شان دستخوش دگرگونى شد و راه حق را پيش گرفتند. هر چه در اين راه هزينه هم كردند, از دست شان رفت و دچار خسران شدند. هر سنگ و تيرى كه به سوى حضرت پرتاب كردند, برگشت و پيشانى و قلب خودشان را شكافت و هر دامى گستراندند خود در آن گرفتار آمدند:

(…فكانت قريش جعلت مائة من الابل فيمن يأخذ نبى الله, فيردّه عليهم حين توجّه الى المدينه. فركب بريدة فى سبعين راكباً من اهل بيته من بنى سهم, فتلقى النبى الله(ص).
فقال النبى: من انت؟
قال: انا بريدة
فالتفت الى ابى بكر: فقال: برد أمرنا و صلح.
ثم قال: و ممن انت؟
قال: من اسلم.
قال: سلمنا.
قال: ممن؟
قال: من بنى سهم.
قال: خرج سهمك.
فقال بريدة للنبى(ص): من انت؟
فقال: انا محمدبن عبدالله رسول الله.
فقال بريدة: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً عبده و رسوله.
فاسلم بريده و اسلم من كان معه جميعاً
فلما اصبح قال بريدة للنبى لا تدخل المدينه الا و معك لواء. فحلّ عمامته ثم شدّها فى رمح ثم مشى بين يديه.
فقال يا نبى الله! تنزل عليّ
فقال: ان ناقتى هذه مأمورة.
قال بريدة: الحمد لله أسلمت بنوسهم طائعين غير مكرهين.)

[پس از آن پيامبر شبانه مكه را به قصد مدينه ترك كرد] سران قريش براى دستگيرى آن حضرت و تحويل وى به آنان, صد شتر جايزه بريدند.
بريدة أسلمى, با هفتاد سواركار از اهل بيتش از قبيله بنى سهم, به جست و جوى پيامبر برخاست.
تا اين كه در يكى از منزلهاى بين راه با پيامبر برخورد كرد.
پيامبر از وى پرسيد: كيستى؟
گفت: من بريدة.
پيامبر, به ابوبكر رو كرد و فرمود: كار ما آسان گشت و بهبود يافت.
پس فرمود: از كدام قبيله اى؟
گفت: از اسلم.
فرمود: از خطر نجات يافتيم.
فرمود: از كدام شاخه اى؟
گفت: از بنى سهم.
فرمود: تيرت از كمان خارج گرديد.
بريده گفت: تو كه هستى؟
فرمود: من محمد بن عبدالله, رسول خدا هستم.
بريده گفت: شهادت مى دهم به يگانگى خدا و شهادت مى دهم كه محمد بنده و رسول اوست.
بريده اسلام آورد و هر آن كس كه با او بود نيز ايمان آورد, همگى. پس چون شب را به صبح رسانيد, بريده گفت: اى رسول خدا! به مدينه داخل نشويد, مگر اين كه پرچمى در حالى كه شما به سوى مدينه در حركت هستيد به اهتزاز در بيايد. پس دستارش را گشود, آن را بر سر نيزه محكم گره زد و پيشاپيش رسول خدا به حركت درآمد.
پس گفت: اى رسول خدا, بر من فرود مى آيى؟
پيامبر فرمود: شتر من مأموريت دارد.
بريده گفت: سپاس خداى را كه بنى سهم, با شوق و رغبت اسلام آوردند نه به اجبار و اكراه.)
اخلاق نيك و پرجاذبه پيامبر در بين اسيران هم دگرگونى آفريد و شمارى از آنان را به اسلام كشاند كه از آن جمله است: وليد بن وليد بن مغيره. واقدى در مغازى مى نويسد:
(و الوليد بن الوليد بن مغيره, اسره عبدالله بن جحش. فقدم فى فدائه اخوه خالد بن وليد و هشام بن الوليد. فتمنّع عبدالله بن جحش, حتى افتكّاه باربعة آلاف, فجعل هشام لا يريد أن يبلغ ذلك. يريد ثلاث آلاف. فقال خالد لهشام: إنه ليس بابن امّك: و الله لو ابى فيه الاكذا و كذا, لفعلت. ثم خرج به حتى بلغا به ذاالحليفة فأفلت فأتى النبى, صلى الله عليه و سلم فأسلم.
فقيل له: ألا أسلمت قبل أن تفتدى؟
قال كرهت ان أسلم حتى أفتدى بمثل ما افتدى به قومى).46
و وليد بن وليد بن مغيره را در جنگ بدر, عبدالله جحش, اسير كرد. برادران وى, خالد و هشام براى پرداخت فديه او آمدند. عبدالله جحش از آزاد كردن او به كم تر از چهار هزار درهم خود دارى كرد. اين در حالى بود كه هشام, بنا نداشت كه بيش از سه هزار درهم, در ازاى آزادى وليد بپردازد.
در اين هنگام خالد به هشام گفت: او پسر مادر تو نيست. سوگند به خدا در برابر آزادى وليد هر مبلغى كه بگويد مى پردازم.
پس از پرداخت فديه و آزادى وليد, از مدينه بيرون رفتند تا به ذوالحليفه رسيدند. در اين جا, وليد گريخت و به نزد رسول خدا آمد و اسلام آورد.
به او گفتند: مگر نمى شد پيش از آن كه براى آزادى ات فديه داده شود, مسلمان شوى؟
گفت: دوست نداشتم پيش از آن كه به مقدار فديه به قومم براى من پرداخت شود, اسلام بياورم.
و در طبقات ابن سعد جمله اى افزون بر اين دارد:

(… و لا تقول قريش انما اتبع محمداً فراراً من الفدى).47

و اين كه قريش نگويد وليد از آن روى گردن به پيروى از محمد نهاد كه از فديه فرار كند.
و نيز پسر سرسخت ترين دشمن پيامبر, عكرمة بن ابوجهل, جذب پيامبر شده و اسلام آورد:

(عكرمة بن ابى جهل, عدّه علماء العامة من الصحابة و قالوا انه كان شديدالعداوة لرسول الله و هو احد الاربعة الذين اباح النبى دماء هم و امرالناس بقتلهم أينما وجدوهم و ان كانوا متعلقين بأستار الكعبة ففرّو و ركب البحر فاصابته عاصفة. فعاهد ربه أن يأتى رسول الله و يبايعه ان انجاه الله تعالى, فنجى و أتى و أسلم. فقام فاعتنقه.
و قال مرحباً بالراكب المهاجر و كان المسلمون يقولون: هذا ابن عدوّالله ابى جهل. فشكى ذلك الى النبى فمنعهم من ذلك ثم استعمله(ص) على صدقات هوازن عام حجّ. ثم شهد المشاهد بعد النبى(ص) و قتل باجنادين أو يوم اليرموك.)48

شمارى از علماى اهل سنت, عكرمة بن ابى جهل را از صحابه رسول خدا شمرده اند. و گفته اند: او, دشمنى بسيار شديدى با رسول خدا داشته و يكى از چهار نفرى است كه پيامبر ريختن خون شان را مباح شمرد و امر كرد به اصحاب خود كه هر جا به اينان دسترسى پيدا كرديد, بكشيدشان, گرچه به پرده خانه خدا آويخته باشند. عكرمه فرار كرد و سوار بر كشتى شد و به سوى يمن به حركت درآمد كه دريا آشفته و طوفانى شد. در اين هنگام با خداى خود عهد كرد كه اگر نجات بيابد, به نزد رسول خدا بيايد و با آن حضرت بيعت كند. نجات يافت و به حضور رسول خدا رسيد و اسلام آورد. پس پيامبر برخاست و وى را در آغوش گرفت و فرمود: خوش آمدى سوار مهاجر…
مسلمانان به او گفتند: اين پسر دشمن خدا, ابى جهل است.
رسول خدا, آنان را از اين گونه برخورد بازداشت.
سپس او را كارگزار خود در صدقات هوازن قرار داد. پس از رسول اكرم, در صحنه ها حضور داشت. در جنگ أجنادين, يا يرموك كشته شد.

مهرورزى

مهرورزى مصداقى از اصل پيشين به شمار مى آيد. اما چون اين ويژگى بسيار در هدايت مردم نقش آفرين بوده است, جداگانه به آن مى پردازيم.
در آن دوران كه خشونت, برخوردهاى غيرانسانى و به دور از مهربانى و مهرورزى و برهنه از هر گونه محبت, بويژه بالا دستان نسبت به زيردستان, امر عادى بود و مردمان زيردست و بردگان, هيچ گاه در ذهن شان هم نمى گذشت كه اشراف و سران قريش, مال داران و ثروت مندان, به روى آنان لبخند بزنند, به آنان محبت كنند و مهر بورزند و در حلقه آنان بنشينند, رسول گرامى اسلام, مهربانانه, با يكايك مردم برخورد مى كرد و به آنان مهر مى ورزيد. آن هم با همه ياران و نزديكان, كه حتى با مخالفان مهربانانه رفتار مى كرد. از اين روى خداوند در قرآن كريم, آن حضرت را پيامبر رحمت خوانده است:

(و ما ارسلناك الاّ رحمة للعالمين.)49

اين كه پيامبر از گمراهى مردم رنج مى بُرد و اندوهگينانه به روى گردانى آنان از حق مى نگريست, برخاسته از سينه پرمحبتى بود كه خداوند به آن والاگهر بخشيده بود. مهرورزى و محبت پيامبر به مردم و دغدغه هدايت آنان به حدى بود كه خود را به رنج مى افكند, تا جايى كه خداوند به او فرمود:

(ما انزلنا عليك القرآن لتشقى. الاّتذكرة لمن يخشى.)50

قرآن را بر تو فرو نفرستاده ايم كه رنج برى. مگر اندرزى براى آن كه ترسد.
و در آيه ديگر اين چنين آن حضرت را مى ستايد:

        (و لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتّم حريص عليكم بالمؤمنين رؤوف رحيم.)

پيامبرى آمده است تان هم از خودتان, كه براى او گران است كه در رنج افتيد. سخت خواستارتان است. با گرويدگان نرم و مهربان است.
مهرورزى پيامبر, جلوه هاى خاصى در رفتار آن حضرت داشت كه به پاره اى از آنها اشاره مى كنيم.
1. گذشت: پيامبر در اوج قدرت, با كسانى كه عزيزان او را كشتند, يا كينه ورزترين رفتار را با وى داشتند, جلوه هاى زيبايى از گذشت را نماياند. اين جلوه هاى زيبا در فتح مكه بيش ترين درخشش و نمود را داشته است.
گذشت پيامبر در روز فتح مكه از كينه ورزترين دشمنان خود, قدرت و شكوه آن حضرت را به نمايش گذارد.
در نگاه آن عزيز كه در كار كردش در دوران زمامدارى نمود يافت, گذشت نشان قدرت و بزرگى روح است و انتقام نشان حقارت و كوچكى روح:

        (عليكم بالعفو فان العفو لا يزيد العبد الاّعزّاًفتعافوا يعزكم الله.)

بر شما باد به پاى بندى به اصل عفو. عفو نمى افزايد بر بنده, جز عزت. پس عفو كنيد تا خداوند به شما سربلندى عنايت كند.
روح بزرگ پيامبر در سايه بخشش و گذشت از خطاها, خيانتها, گناهان, بر همگان آشكار شد. پيامبر كسانى را كه در حساس ترين شرايط و عرصه ها, راه خطا مى پيمودند و به ويل گناه فرو مى افتادند, اگر برمى گشتند و آهنگ جبران خطاهاى خود را داشتند, مى بخشيد و با آنان از در گذشت و چشم پوشى از خطاها وارد مى شد:

        (فبما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظاً غليظ القلب لانفضّوا من حولك فاعف عنهم و استغفرلهم.)

علامه طباطبايى در ذيل آيه شريفه مى نويسد:

(خداى تعالى هر جا مناسبت داشته از مردم به خاطر نافرمانيهاى شان اعراض كرده است و يكى از آن موارد, همين آيه مورد بحث است كه متعرض يكى از حالات آنان است. آن حالتى كه نوعى ارتباط با اعتراض شان بر رسول خدا, صلى الله عليه و آله, دارد و آن عبارت است از اندوهى كه از كشته شدن دوستان شان داشتند. چون چه بسا كه همين اندوه وادارشان كرد كه در عملِ رسول خدا خرده گيرى نموده, كشته شدن آنان را به آن جناب نسبت دهند و بگويند: تو باعث شدى كه ما اين چنين مستأصل و بيچاره شويم و به خاطر همين نسبت ناروا, خداى تعالى از سخن گفتن با آنان اعراض نموده و روى سخن به رسول خدا(ص) كرده فرموده:

        (فبما رحمة من الله لنت لهم.)

و اين سخن به خاطر اين كه حرف (فا) در اول آن آمده, فرع نتيجه گيرى از كلامى ديگر است كه البته صريحاً در آيات نيامده, ولى سياق بر آن دلالت دارد و تقدير كلام چنين است:

        (و اذا كان حالهم ما تريه من الشباهة بالذين كفروا, و التحسر على قتلاهم, فبرحمة منا لنت لهم و الاّ لانفضّوا من حولك.)

وقتى حال شان چنين است كه مى بينى, سخنانى نظير سخنان كفّار دارند و بر كشتگان خود تحسر و اندوه مى خورند, پس به رحمتى از ما نسبت به آنان مهربانى مى كنى, چون اگر چنين نكنى از پيرامون ات متفرق مى شوند.51
در روز فتح مكه, پيامبر به سپاهيان خود سفارش مى فرمود كه از هر گونه آزار و اذيت, غارت و خون ريزى بپرهيزند كه امروز روز رحمت است:

(پيامبر چون شنيد يكى از فرماندهان سپاه اش, سعد بن عباده, فرياد مى زند:

        (اليوم يوم الملحمه, اليوم تستحل الحرمة)

امروز روز خون ريزى است! امروز حرمت شكنى حلال مى گردد.
بى درنگ على بن ابى طالب(ع) را فرستاد تا پرچم را از دست سعد بگيرد و نخستين كسى باشد كه به مكه وارد مى شود.)52

در روايت واقدى آمده است:

        (چون سخن سعد را پيامبر شنيد, فرمود: (اليوم يوم المرحمة اليوم اعز ّالله فيه قريشاً)53

پيامبر به هدايت همان كسانى مى انديشيد كه او و ياران را آزار داده بودند.روز فتح مكه را روز عفو و رحمت قرار داد و ياران را از هرگونه انتقام گيرى و مقابله به مثل پرهيز داد. اين حركت و اين مشى الهى, بسيار جاذبه آفرين بود و قلبهاى بسان سنگ را آب كرد و چشمه هاى گوارا از آنها جوشاند.
پيامبر در روز فتح مكه اعلام عفو عمومى كرد, جز براى چند نفر كه به فرمان آن حضرت بايد كشته مى شدند.
در عين حال, از ميان اين افراد, شمارى بخشوده شدند.
1. عبدالله بن سعد ابى سرح
2. فَرتنى, كنيز خواننده و هجو كننده رسول خدا.
3. ساره, زنى كه رسول خدا را آزار مى داد.
4. عكرمة بن ابى جهل.
5. هبار بن اسود.
6. هند دختر عتبة بن ربيعه.
7. وحشى, كشنده حمزه سيدالشهداء
8. سهيل بن عمرو 54.
و…
بخشش پيامبر به گونه اى بود كه در افراد دگرگونى پديد مى آورد. همان چيزى كه رسول خدا آرزوى آن را داشت. رسول خدا برانگيخته شده بود, تا دلها را به نور حق روشن كند. اگر دلى به عفو دگرگون شود و با چشم پوشى روشنايى يابد, چه بهتر!
در اين باب كه دلهايى چون سنگ, با نگاه مهربانانه و آكنده از گذشت پيامبر دگرگونى شده اند, نمونه ها بسيار است كه به پاره اى از آنها اشاره كرديم و به نمونه ديگر, كه حكايت از دگرگونى حال شاعر هجوگر رسول خدا دارد, اشاره مى كنيم:
(زهيربن ابى سُلمى از فحول شعراى عرب… از اصحاب معلقات سبع… يك سال پيش از بعثت رسول خدا, صلى الله عليه و آله درگذشت. دو پسر او, بجير و كعب نيز دو شاعر توانا بودند. اين هر دو شاعر از شعراى بزرگ اسلامى به شمار مى روند.
تاريخ اسلام بجير, على التحقيق دانسته نيست. در كيفيت اسلام وى نوشته اند كه: روزى با برادرش كعب بيرون رفت و چون به (ابرق العزّاف) رسيدند, بجير به برادرش كعب گفت: گوسفندان ما را در همين جا نگهدار تا من نزد اين مرد (يعنى: رسول خدا) بروم و ببينم چه مى گويد.
كعب, همان جا ماند و بجير نزد رسول خدا آمد, و چون اسلام را بر وى عرضه داشت, مسلمان شد. چون خبر اسلام وى به كعب رسيد, اشعارى در ملامت وى گفت و براى او فرستاد.
بجير, آن اشعار را به رسول خدا عرضه داشت.
رسول خدا فرمود: هر كه كعب را بيابد, او را بكشد و خون او را هدر فرمود. بجير در طائف همراه رسول خدا بود, و چون رسول خدا از طائف بازگشت, به برادرش كعب نوشت: كه رسول خدا مردانى از رجال مكه كه او را هجو مى كرده و آزار مى رسانده را كشته است و ديگر شعراى عرب, از جمله ابن زِبْعرَى و هبيرة بن ابى وهب گريخته اند. اگر به زندگى خود علاقه مند هستى, بهترين راه اين است كه نزد محمد باز آيى و توبه كنى, چه هر كس بر وى درآيد و اسلام آورد در امان است.
كعب هم قصيده اى در مديحه رسول خدا گفت و راه مدينه را در پيش گرفت و بر مردى از جُهَيْنه وارد شد و همان مرد, او را بامدادى به مسجد آورد و نماز صبح را با رسول خدا خواند و سپس رسول خدا را با اشاره به كعب نشان داد و گفت: برخيز و از وى امان بخواه.
كعب پيش رفت و ناشناس دست در دست رسول خدا نهاد و گفت: اى رسول خدا! كعب بن زهير آمده است كه توبه كند و اسلام آورد تا او را امان دهى. اگر نزدتو آيد, توبه اش را قبول مى كنى؟
فرمود: آرى
گفت: من كعب بن زهيرم. سپس قصيده معروف خود را براى رسول خدا خواند و در همين قصيده است كه مى گويد:
نبئّـت انّ رسـول الله اوعـدنى و العفو عند رسول الله مأمول
إنّ الـرسول لنـور يستضـاء بـه مهنّد مـن سيـوف الله مسلـول
خبر يافته ام كه پيامبر خدا مرا به مرگ تهديد كرده است, بخشش, نزد پيامبر خدا مورد آرزو و اميدوارى است.
پيامبر, نورى است كه راه راست به وسيله آن روشن مى شود. او بهترين شمشيرى است كه خداوند براى پيروزى مسلمانان كشيده است.)55
على (ع) در پاسخ فرزندش امام حسين(ع) درباره اين ويژگى حضرت فرمود:
(و يصبر للغريب على الجفوة فى منطقه و مسألته, حتى أن كان اصحابه ليستجلبونهم [يعنى أنهم يستجلبوا الفقير لئلا يوذى النبى] و يقول: اذا رأيتم طالب الحاجة يطلبها فأرفدوه و لا يقبل الثناء الا عن مكافئ و لا يقطع على احد حديثه حتى يجوز قيقطعه بانتها او قيام.)56
بر بى ادبى شخص غريب, در گفتار و پرسش, شكيب مى ورزيد. تا جايى كه اصحاب بر آن مى شدند تا شخص اذيت كننده را جلب كنند. مى فرمود:
وقتى نيازمندى را ديديد, به او يارى برسانيد.
و هرگز ستايش كسى را نمى پذيرفت و سخن كسى را قطع نمى كرد, مگر آن كه از حد مجاز و مشروع مى گذشت كه در آن صورت, با نهى, يا برخاستن, سخن او را قطع مى كرد.
مدارا:
پيامبر در برابر انسانهاى كم ظرفيت, متعصب, نادان و خشن, با مدارا رفتار مى كرد. كسان در برابر اين رفتار والا و برجسته رسول خدا, از لجّه نخوت, تكبر و جهل و تعصبهاى كور بيرون مى آمدند و در درياى مهر اسلام فرو مى رفتند.
از باب نمونه روايت كرده اند:

(جاء اعرابى يوما يطلب منه شيئا فاعطاه(ص) ثم قال له:
احسنت اليك.
فقال الاعرابى: لا, لا اجملت.
قال: فغضب المسلمون و قاموا اليه و اشار اليهم ان كفّوا ثم قام و دخل منزله و ارسل الى الاعرابى و زاده شيئا.
ثم قال: احسنت اليك؟
فقال الاعرابى: نعم فجزاك الله من اهل و عشيرة خيرا
فقال له النبى(ص): انك قلت ما قلت و فى نفسى اصحابى شىء من ذلك فان احببت فقل بين ايديهم ما قلت بين يدى حتى يذهب من صدورهم ما فيها عليك.
قال: نعم.
فلما كان من الغد, او من العشى, جاء.
فقال النبى(ص) إن هذا الاعرابى قال ما قال. فزدناه فزعم أنه رضى لذلك.
فقال الاعرابى: نعم فجزاك الله من اهل و عشيرة خيرا.
فقال(ص) :إن مثلى و مثل هذا الرجل الاعرابى كمثل رجل كانت له ناقة شردت عليه فاتبعها الناس فلم يزيدوها الا ّنفورا فناداهم صاحب الناقة خلّدا بينى و بين ناقتى فانّى أرفق بها و اعلم. فتوجه اليها صاحب الناقة بين يديها فاخذلها من قمام الارض فردّها هوناً هوناً حتى جاءت و استناخت و شدّ عليها رحلها و استوى عليها و انّى لو تركتكم حيث قال الرجل ما قال, فقتلوه دخل النار.)57

روزى مردى باديه نشين نزد رسول خدا آمد و از ايشان چيزى خواست.
رسول خدا به وى چيزى بخشيد.
سپس فرمود: به تو احسان كردم.
مرد عرب گفت: خير. احسان نكردى!
راوى مى گويد: در اين هنگام مسلمانان پيرامون رسول خدا خشمگين شدند و به سوى او خيز برداشتند.
رسول خدا به ايشان اشاره فرمود, دست برداريد, واگذاريدش.
سپس برخاست و وارد منزل شد و به سوى مرد باديه نشين فرستاد و به وى كمك بيش ترى كرد.
سپس فرمود: به تو احسان كردم.
مرد باديه نشين گفت: بله. خداوند از اهل و عشيره ات به تو جزاى خير دهاد.
رسول خدا به آن مرد فرمود: تو آن چه خواستى گفتى, اما در دل اصحاب من از اين رويداد, چيزى پيدا شده, حال اگر دوست داشتى, در بين ايشان حاضر شو و آن چه اكنون در نزد من گفتى, به آنان نيز بازگو. تا آن چه در سينه شان نسبت به تو پديد آمده, از بين برود.
مرد باديه نشين گفت: بله خواهم گفت.
همين كه فردا شد, يا شامگاه, آن مرد آمد.
رسول خدا فرمود: اين مرد باديه نشين, گفت آن چه گفت. ولى بعد كه ما بيشتر به او بخشيديم خشنود گرديد.
مرد باديه نشين گفت: بله. خداوند از اهل و عشيره ات, به تو جزاى خير دهد.
آن گاه رسول خدا فرمود: داستان من و داستان اين مرد باديه نشين مانند داستان مردى است كه براى او شترى بود, گريخت. پس مردم در پى آن افتادند و با اين كار چيزى به سود صاحب شتر نمى افزودند جز فرار بيشتر شتر او. در اين هنگام صاحب شتر فرياد برآورد هان مردمان, خالى كنيد بين من و شترم را و بين من و شترم جدايى ميفكنيد كه من به آن مهربان تر و به حال آن داناترم.
در اين هنگام صاحب شتر از سمت جلوى شتر, در حالى كه مقدارى خار و خاشاك از زمين برداشت, آهسته آهسته به حركت درآمد. تا آن جا كه شتر به پيش او آمد و زانو زد و صاحب شتر بار برپشت آن نهاد و بست و خود هم بر آن سوار شد!
من اگر شما را وامى گذاردم, آن گاه كه او گفت آن چه گفت, او را مى كشتيد و داخل آتش مى شد.

احترام به كرامت انسانها

همه سيره نگاران و بررسى كنندگان سيره و رفتار پيامبر, در اين مسأله اتفاق نظر دارند كه حضرت, كرامت انسانها را در حد اعلا پاس مى داشت. اصلى كه فراموش شده بود. وقتى پيامبر اين اصل را احيا كرد و به روشنى پاس داشت و همگان را به كرامت انسانى توجه داد, مايه شگفتى مردمان شد و جذب و گرايش روزافزون آنان به حضرت و نهضتى كه رايت آن را افراشته بود.
منطق آنان كه منطق حضرت هم از آن سرچشمه گرفته بود, كرامت بخشيدن به انسان ها بود:

        (لقد كرمنا بنى آدم و حملناهم فى البر و البحر و رزقناهم من الطّيبات و فضّلناهم على كثير ممن خلقنا تفضيلا.)

ما فرزندان آدم را گرامى داشته ايم و آنان را در خشكى و دريا بر نشانده ايم . و از خوردنيهاى نيكو روزى ساخته ايم و ايشان را بر بسيارى از آفريدگان خويش بسى برترى داده ايم.
برابر اين منطق به هيچ روى نمى توان كرامت انسانى انسانها را چه مؤمن و چه كافر ناديده انگاشت. از اين روى امام على در نامه خود به مالك اشتر مى نويسد:

(و اشعر قلبك الرحمة للرعية و المحبة لهم و اللطف بهم. و لا تكوننّ عليهم سبعا ضاريا تغتنم اكلهم فانهم صنفان إما اخ لك فى الدين و اما نظير لك فى الخلق.)

مهربانى با رعيت را براى دل خودپوششى گردان و دوستى ورزيدن با آنان را و مهربانى كردن با همگان و مباش همچون جانورى شكارى كه خوردن شان را غنيمت شمارى; چه رعيت دو دسته اند: دسته اى برادر دينى تو اند و دسته ديگر در آفرينش با تو همانند.
سيره رسول خدا آكنده از رفتارهاى كرامت آميز با افراد است, حتى با اهل ذمه و كافران, اصل كرامت انسانى را رعايت مى كرد, نه خود رفتارى انجام مى داد كه خدشه بر كرامت انسانها وارد آيد و نه مى گذاشت اصحاب, رفتارى انجام بدهند كه با كرامت انسانى افراد ناهمخوان باشد و در اساس, در مكتب تربيتى اسلام, مسلمانان وظيفه دارند يكديگر را تكريم كنند, زيرا تكريم برادر مسلمان تكريم خداست.
امام صادق(ع) مى فرمايد:

            (من اتاه اخوه المسلم فاكرمه, فانما اكرم الله عزوجل.)58

روشن است در مكتبى كه اهل ذمه بايد مورد احترام و تكريم باشند, مسلمانان نسبت به يكديگر چه وظيفه اى دارند. در سيره نبوى, موارد بسيارى وجود دارد كه حكايت از رفتار بسيار شايسته و تكريم آميز رسول خدا, با اهل ذمه دارد.
در بدايع الفوائد حافظ ابن قيم آمده است:

        (ان الامام احمد سئل هل يكنى الرجل اهل الذمه فقال: قد كنى النبى(ص) اسقف نجران)59

از احمد حنبل پرسيده شد: آيا مرد اهل ذمه را مى توان با كنيه صدا زد.
گفت: رسول خدا اسقف نجران را به كنيه صدا زد.
حضرت به گونه اى رفتار مى كرد كه انسان جايگاه والاى خويش را بيابد. به هر يك از پيرامونيان اين احساس دست بدهد كه انسان به ماهو انسان ارزشمند است و جايگاه والايى دارد و بايد از هرگونه رفتارى كه مايه پايين آمدن او از جايگاه انسانى اش هست, پرهيز شود.
رسول خدا, با رفتار خود فهماند كه كرامت بخشى به انسانها از كودكى بايد آغاز شود. با كودك اگر كرامت آميزانه رفتار شود, افزون بر اين كه هيچ گاه تن به ذلت و زبونى در دوران زندگى نخواهد داد, در تكريم ديگران نيز پيشقدم خواهد شد و در پى ريزى جامعه كرامت مند نقش ايفا خواهد كرد.
در تاريخ آمده است:

(و كان يؤتى بالصبّى الصغير ليدعوله بالبركة و التسمية فيأخذه فيصنعه فى حجره فربما بال الصبى فيصيح به بعض من يراه فيقول له: لا تزرموا الصبى فيدعه حتى يقضى بوله ثم يفرغ من دعائه و تسميته و يبلغ سرور اهله فيه لئلا يروا انه تأذى ببوله. و اذا انصرفوا غسل ثوبه بعدهم.)60

گاه پدر و مادرانى, كودكان خود را نزد رسول خدا مى آوردند, تا آن حضرت در باره اش دعا فرمايد و نامگذارى كند.
رسول خدا, كودك را روى دامن خود مى نشاند.
گاه پيش مى آمد كه كودك روى لباس حضرت بول مى كرد. در اين هنگام كسان كودك, بر سر كودك فرياد مى زدند و او را سرزنش مى كردند.
رسول خدا, آنان را از اين كار باز مى داشت و مى فرمود: با كودك تندى نكنيد.
رسول خدا كودك را آزاد مى گذاشت تا ادرارش را تمام كند.
پس از آن كه كودك را دعا مى كرد و يا نامى بر او مى گذارد, كسان كودك شادمان مى شدند از اين كه در سيماى رسول خدا از بول كودك شان ناراحتى و خشمى نمى ديدند.
پس از آن كه آنان محضر رسول خدا را ترك مى گفتند, حضرت برمى خاست و جامه اش را مى شست.
توجه ويژه به محرومان و تهى دستان
از ديگر رفتار جاذبه آفرين رسول خدا و عامل مهم در جذب و گرايش مردم به اسلام, همنشينى و همدردى آن حضرت با محرومان و تهى دستان بود.
حضرت, سطح زندگى اش در سطح زندگى پايين ترين افراد جامعه بود. مردم, رسول خدا را از خود مى دانستند; زيرا كه مى ديدند آن بزرگوار مانند فقيرترين مردمان زندگى مى كند و با آنان نشست و برخاست دارد.
سران قريش, به خاطر ثروت و مكنت, خود را از ديگران برتر مى ديدند. رسول خدا براى مبارزه با اين پندار واهى جاهلى, با تهى دستان و محرومان همنشينى مى كرد و همدردى, تا هم تفكر جاهلى را ريشه كن سازد و هم به محرومان قوت قلب بدهد و غبار يأس را از چهره شان بزدايد.
اين رفتار رسول خدا, چنان اثر ژرفى در جامعه گذاشته بود و موجب گرايش محرومان و تهى دستان به آن حضرت, كه سران و اشراف زادگان قريش, زبان به طعن و سرزنش حضرت گشودند و مى گفتند:

(اى محمد تنها بى چيزان و مسكينان با تو نشست و برخاست دارند.اگر آنان را از پيرامون خود برانى, ما حاضريم با تو نشست و برخاست داشته باشيم.)

پيامبر در پاسخ اينان فرمود:

(و ما انا بطارد المؤمنين.)61

و خداوند د رآيه شريفه ديگر خطاب به پيامبر(ص) مى فرمايد:
(و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغداة و العشى. يريدون وجهه ماعليك من حسابهم من شىء و ما من حسابك عليهم من شىء فتطردهم فتكون من الظالمين.)62
آنان را كه در بام و شام, پروردگارشان را خوانند و راه او را خواهند, از خويش مران, نه از شمار كردارشان بر تو چيزى و نه از شمار كردارت بر آنان چيزى است,تا برانى شان و از ستمكاران شوى.
و امين الاسلام طبرسى ذيل اين آيات شريفه:
(و اصبر نفسك مع الذين يدعون ربهم بالغداة و العشيّ يريدون وجهه و لا تعد عيناك عنهم يريد زينة الحيوة الدنيا و لا تطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا و اتبع هواه و كان امره فرطا.)(سوره كهف/ 28)
خود را با كسانى بدار كه در بام و شام پروردگار خويش را مى خوانند . روى او را مى جويند [يعنى خدا, يا خشنودى خدا جويند] چشمان ات از آنان در نگذرد كه زيور اين جهان بجويى. فرمان از كسى نبر كه دلش را از يادمان غافل داشته ايم و در پى خواهش اش رفته است و كارش فزون كارى است.
مى نويسد:

(نزلت الآية الاولى فى سلمان و ابى ذر و صهيب و عمار و حباب و غيرهم من فقراء اصحاب النبى(ص) و ذلك انّ المؤلفة قلوبهم جاؤوا الى رسول الله(ص) عيينة بن الحصين و الا قرع بن حابس و ذووهم, فقالوا: يا رسول الله ان جلست فى صدر المجلس و نحيت عنا هؤلاء روائح صنانهم و كانت عليهم جبات الصوف, جلسنا نحن اليك و اخذنا عنك, فلا يمنعنا من الدخول عليك الاّ هؤلاء. فلما نزلت الآية قام النبى(ص) يلتمسهم فاصابهم فى مؤخر المسجد يذكرون الله عّز وجلّ فقال الحمد لله الذى لم يمتنى حتى امرنى ان اصبر نفسى مع رجال من امتى معكم المحيا و معكم الممات.)63

آيه شريفه درباره سلمان و ابى ذر و صهيب و عمار و حباب و غير اينها از بينوايان اصحاب نبى نازل شده است.
به اين بيان كه: شمارى از اشراف نزد رسول خدا آمدندكه عبارت بودند از: عيينة بن حصين, و اقرع بن حابس و نزديكان شان پس گفتند: اى رسول خدا! اگر در بالاى مجلس بنشينى و دور كنى از ما اين كسانى را كه بدنهاى شان بوى بد مى دهد و مشام را مى آزارد و لباس هاى خشن به تن دارند, با تو مى نشينيم و از سخنان ات بهره مى گيريم. هيچ چيز ما را از همنشينى و حضور در محضرت باز نمى دارد جز همينان.
چون آيه نازل شد, رسول خدا برخاست و به جست وجوى فقيران و مستضعفان برخاست و آنان را در آخر مسجد يافت, در حالى كه ذكر خدا مى گفتند. و فرمود: سپاس خداى را كه مرا نميراند, تا اين كه به من فرمان داد: خود را با مردانى از امتم بدارم. با شمايم در زندگى و با شمايم در مرگ.
از اين گونه برخوردها در سيره پيامبر(ص) بسيار مى توان نشان و ارائه داد. برخوردهاى زيبايى كه جاذبه مى آفريد, دوستيهايى كه پيوند را استوار مى كرد. چون پيامبر از جان و دل به ضعيف نگه داشته شدگان ابراز علاقه مى كرد و دوستى خود را بروز مى داد, مستضعفان هم از جان و دل به آن حضرت و راه و مرام او عشق مى ورزيدند و گرايش مى يافتند.

هماهنگى رفتار با گفتار

هماهنگى و يكى بودن دل با زبان از عناصر بسيار مهم در جذب مخاطبان است. رسول خدا دل و زبانش هماهنگ بودند. پيش از آن كه مردم را به كارى بخواند, آن را انجام مى داد و هيچ گاه از مردم چيزى نمى خواست و به چيزى آنان را امر نمى كرد كه خود آن را انجام نداده باشد.
عمل او هميشه پيش از گفتارش بروز و ظهور مى يافت. از ياران هم مى خواست هيچ گاه به كارى مردم را نخوانند كه خودشان آن را انجام نداده اند.
رسول خدا, اگر از عمل به آموزه هاى اسلام سخن مى گفت, پيش از آن, به آنها عمل كرده بود و شهد گواراى آنها را به جان اش ريخته بود.
اگر از راستى, درستى, يارى ستمديدگان, همنوايى با بينوايان, وفاى به عهد, جهاد در راه خدا سخن به ميان مى آورد و مردم را به اين ارزشهاى والا فرا مى خواند, خود در عمل به آنها, به گواه دوست و دشمن, پيشاهنگ بود. همگان با هر فكر و عقيده, حتى مشركان و افراد جبهه مخالف, از آن جا كه در همه عرصه هاى زندگى و ارزش مدارى, رفتارش با گفتارش هماهنگى كامل داشت, به وى اعتماد داشتند. به روشنى مى دانستند اگر از راستى مى گويد, واقعا خود وى مظهر و جلوه راستى است. اگر از وفاى به عهد و پيمان سخن مى گويد اين اصل بلند را در همه آنات زندگى با جان و دل پاس مى دارد و به آن پاى بند است.
مردم مكه چه دوست و چه دشمن اموال شان را نزد حضرت به امانت مى سپردند. چون مى دانستند ذره اى از مالى كه به امانت گذارده اند, كاسته نمى شود و سخن حضرت با كردارش صددرصد هماهنگى دارد. در تاريخ آمده است: وقتى حضرت آهنگ هجرت به مدينه كرد, به حضرت امير(ع) مأموريت داد كه در مكه بماند و امانتها را به صاحبان آنها برگرداند:
(أما على, فان رسول الله صلى الله عليه وآله, فيما بلغنى اخبره بخروجه و أمره ان يتخلف بعده بمكه حتى يؤدى عن رسول الله, صلى الله عليه و آله, الودائع التى كانت عنده للناس و كان رسول الله ليس بمكه احد عنده شىء يخشى عليه الاّ وضعه عنده لما يُعلَم من صدقه و امانته.)64
اما على(ع) بنا بر آن چه به ما رسيده, پيامبر(ص) او را از خارج شدن خود از مكه آگاه كرد و دستور داد: پس از وى در مكه بماند, تا سپرده هاى مردم را كه نزد وى بوده به آنان برگرداند.
در مكه هيچ كس نبود كه مالى نزد خود داشته و بر آن بيمناك باشد, مگر كه آن را نزد رسول خدا(ص) مى نهاد; از آن روى كه راستى و امانتدارى وى بر همه روشن بود.
رسول خدا در حساس ترين شرايط و در تنگناها, در وظيفه اش كوتاهى نمى كرد و از نگهداشت ارزشها كوتاهى نمى ورزيد و به ديگر سخن, كردارش با گفتارش ناهمخوانى نداشت.
در هنگامه جنگ خيبر, در حالى كه جنگجويان مسلمان به آذوقه سخت نيازمند بودند, رفتار رسول خدا در برخورد با شبانى از يهوديان, كه نزد پيامبر آمد و اسلام آورد, جاى درنگ دارد.
(اسود راعى كه مزدور و شبان مردى از يهوديان خيبر بود, در موقع محاصره يكى از قلعه هاى خيبر, با گوسفندانى كه همراه داشت, نزد رسول خدا(ص) آمد و گفت: اى رسول خدا! اسلام را بر من عرضه دار, و چون اسلام را بر وى عرضه داشت, به اسلام درآمد.
رسول خدا, در مقام دعوت به اسلام و عرضه داشتن اسلام, احدى را كوچك و غيرقابل اعتنا نمى شمرد و هر كس را, هر كه بود, دعوت به اسلام مى كرد و اسلام را بر وى عرضه مى داشت.
اسود, پس از آن كه اسلام آورد, به رسول خدا گفت: من مزدور صاحب اين گوسفندان بوده ام و اين گوسفندان نزد من امانت است, اكنون چه كنم؟
رسول خدا فرمود: گوسفندان را رو به قلعه صاحب شان بزن, تا به آن جا بروند.
اسود برخاست و مشتى ريگ برگرفت و به روى گوسفندان پاشيد و گفت: نزد صاحب خود برويد كه من, به خدا قسم, ديگر با شما همراهى نخواهم كرد.)65
يا درباره ستيز با مشركان و سركشان قريش, شعار نمى داد, كه خود بيش از همه در عرصه كارزار حضور مى يافت و شمشير مى زد و ساحت نبرد را گرم نگه مى داشت و پشت و پناه اصحاب و لشكريان خود بود.
امام على(ع) درباره اين ويژگى رسول خدا مى فرمايد:

([و فى حديثه عليه السلام] كنا اذا احمر البأس اتقينا برسول الله صلى الله عليه و آله فلم يكن منا اقرب الى العدو منه.)66

[در حديث آن حضرت است كه:] چون كارزار دشوار مى شد, ما خود را به رسول خدا نگاه مى داشتيم. چنانكه هيچ يك از ما از وى به دشمن نزديك تر نبود.
مردم وقتى اين حضور اثرگذار, سرنوشت ساز و دگرگون آفرين حضرت را در سهمگين ترين آوردگاه ها مى ديدند و تلاش گسترده او را كه از باور راستين و زلال آن حضرت سرچشمه مى گرفت, علاقه مند مى شدند به دينى كه در او چنين رستاخيز آفريده, بگروند.
اخلاق فردى پيامبر
همان گونه كه اخلاق اجتماعى رسول خدا, در دلها دگرگونى آفريد و آنها را به اسلام شايق و علاقه مند ساخت, تا آن جا كه انسانهاى علاقه مند, جان و مال خويش را در راه آن فدا كردند, اخلاق فردى رسول خدا نيز در دگرگون سازى اخلاق مردمان از جاهلى به اسلام بسيار اثرگذار بوده است. بى گمان, مردمى را از تاريكى جاهليت به روشنايى اسلام كشاندن كارى بس دشوار و توان فرساست كه حضرت افزون بر تلاش پى گير و با يك يك مردمان سخن گفتن و ترسيم ارزشهاى والاى اسلامى, رفتار فردى اش دلها را روشن مى كرد و افراد را از درون تاريكى به سوى روشنايى به حركت درمى آورد كه از باب نمونه به چند مورد از اخلاق فردى آن حضرت اشاره مى كنيم:
1. ساده زيستى: زندگى ساده رسول خدا هر ناظرى را به شگفتى وامى داشت. سخنان بسيارى از مردمان همروزگار رسول خدا در دست است و ثبت در تاريخ كه از ساده زيستى وى ابراز شگفتى كرده اند.
ساده زيستى رسول خدا, سبب بيدارى افراد شد, به اين بيان: شايد كسانى مى پنداشتند محمد بن عبدالله براى رسيدن به دنيا و مقام, ادعاى پيامبرى مى كند. ولى وقتى ديدند دنيا, در زندگى او جايگاهى ندارد و مانند مردمان معمولى و فرودست زندگى مى كند و در غذا, لباس, مسكن و نشست و برخاست هيچ گونه تفاوتى با فرودستان ندارد و گاه نمى توان او را به ظاهر و به لباس از ديگران باز شناخت, به روشنى دريافتند آن چه مى پنداشتند درست نبوده و او هدف آسمانى و الهى دارد.
حضرت امير(ع) به زيباترين وجه, ساده زيستى رسول خدا را در چند فراز از سخنان بلند و استوار خود, ترسيم مى فرمايد, از جمله اين بيان آن حضرت است كه اوج ساده زيستى و روى گردانى رسول خدا را از دنيا و زخارف آن مى رساند:

(و لقد كان صلى الله عليه و آله و سلم يأكل على الارض و يجلس جلسة العبد و يخصف بيده نعله و يرقع بيده ثوبه و يركب الحمار المعارى و يردف خلفه و يكون السِّتر على باب بيته فتكون فيه التصاوير فيقول يا فلانه ـ لاحدى ازواجه ـ غيّبيه عنّى فانى اذا نظرت اليه ذكرت الدنيا و زخارفها.
فاعرض عن الدنيا بقلبه و امات ذكرها من نفسه و احبّ ان تغيب زينتها بقلبه و امات ذكرها من نفسه و احبّ أن تغيب زينتها عن عينه, لكيلا يتخذ منها رياشا.)67

او, كه درود خدا بر وى باد, روى زمين مى نشست و به دست خود پاى افزار خويش را پينه مى بست و جامه خود را وصله مى نمود و بر خر بى پالان سوار مى شد و ديگرى را بر ترك خود سوار مى فرمود.
پرده اى بر در خانه او آويخته بود, كه تصويرهايى داشت, يكى از زنان خويش را گفت:
اين پرده را از من پنهان كن كه هرگاه بدان مى نگرم, دنيا و زيورهاى آن را به ياد مى آورم. پس به دل خود, از دنيا روى گرداند و ياد آن را در خاطر خود ميراند و دوست داشت كه زينت دنيااز او نهان ماند, تا زيورى از آن برندارد.
حالى به حالى شدنِ مردمان تهى دست, كه بسان پروانه گرد شمع وجود او مى چرخيدند و چنان استوار و قامت افراشته به رويارويى با مشركان برمى خاستند, از دگرگونى اى سرچشمه مى گرفت كه اين رفتار پرهيز گرانه از دنيا در آنان پديد آورده بود.
وقتى انسان, اين سان اسوه اى داشته باشد كه دنيا را هيچ انگارد و تمام توجه اش به آخرت باشد. روشن است كه اميدوارانه و با تكيه بر اين دژ استوار, بر فقر خويش غالب مى آيد, فقر و تهى دستى او را از هدف باز نمى دارد و در برابر دنيا داران ذليلانه سر فرود نمى آورد كه مى ايستد, قدمى افرازد و با اعتماد به نفس به راهى كه به آن ايمان دارد, استوار گام برمى دارد.
اگر ياران رسول خدا, از اين اسوه ارزشمند و والا برخوردار نمى بودند و زندگى سخت او را فراروى خود نمى داشتند, بى گمان فقر آنان را به زانو درمى آورد و به هيچ روى نمى توانستند در برابر زراندوزان خون آشام قد افرازند و خواستار پاك شدن زمين از لوث وجود آنان شوند.
بله آن بزرگوار چنين بود كه ياران و پيروان او در كوتاه مدت, بر شرق و غرب عالم چيره شدند:
(زوائد معيشت را از زندگى خود حذف كرده بود و نقش يك قدوه صالح را ايفا مى نمود. او, بر روى زمين مى نشست و زيراندازش قطعه حصيرى بود و بالشى از چرم كه درونش را از ليف خرما انباشته بودند, زير سر مى نهاد. قوت غالبش نان جوين و خرما بود و هرگز سه روز متوالى از نان گندم سير نخورد. روزه را با چند دانه خرما و اگر خرما در دسترس نداشت با شربت آبى افطار مى نمود. عائشه مى گويد: گاهى يك ماه بر ما مى گذشت و دود از مطبخ ما بلند نمى شد. از غذاهايى كه بدان رغبت نداشت, عيب جويى نمى نمود. به مركب بى زين و برگ سوار مى شد و يك نفر را هم پشت سر خود رديف مى كرد.
جامه و كفش خود را با دست خود وصله كارى مى نمود و با دست خود شير مى دوشيد و دست آس مى كرد.)68
حضرت در فرازى بلند به ابوذر مى فرمايد:

(يا اباذر طوبى للزاهدين فى الدنيا. الراغبين فى الآخرة الذين اتخذوا ارض الله بساطا و ترابها فراشا و ماءها طيبا و اتخذوا كتاب الله شعارا و دعاءه دثارا يقرضون الدنيا قرضا.)

اى ابوذر خوشا به حال پارسايان, آنان كه به آن دنيا دل بسته اند: زمين خدا را بساط و خاك آن را فرش و آب آن را عطرخويش قرار داده اند.
كتاب خدا را همانند پيراهن زيرين به خود نزديك ساخته اند و دعا را همانند لباس رويين و خود را از دنيا بريده اند.
بله, رسول خدا مصداق اعلاى اين سخن خويش بود. دل بسته آخرت بود. چون چنين بود, روى زمين مى نشست و خاك را بستر خويش قرار مى داد و با آب بدن خويش را عطرآگين مى ساخت و به زخارف دنيا علاقه اى نشان نمى داد. نشست و برخاست با فقيران را عار نمى انگاشت, بلكه بدان افتخار مى كرد.
از ياران خويش نيز مى خواست دنيا را به چيزى نينگارند, دل بسته آن نباشند, زهد پيشه كنند.
2. نظم و انضباط: رسول خدا, اسوه نظم بود. نظمى دقيق بر سرتاسر زندگى اش حكم فرما بود. آن بزرگوار از اين كه كار امروز را به فردا بيندازد به شدت پرهيز داشت و هركارى را در زمان خودش انجام مى داد.
نظم رسول خدا در كارها و در انجام امور, به گونه اى بوده كه هر يك از صحابه به روشنى مى دانستند, در مَثَل, در اين هنگام از روز, در اين مكان و موقعيت, رسول خدا مشغول به چه كارى است و به چه امورى رسيدگى مى فرمايند.
تمام وقتهايش تقسيم شده بود. بخشى را با مردم, بخشى را با خدا, بخشى را به تفكر و بخشى را به خانواده, ويژه ساخته بود.
مسجد مدينه سه ستون داشت. هر ستونى را پيامبر به كارى ويژه كرده بود: ستونى ويژه مردم, ستونى براى خلوت و ستونى براى شور و مشورت و تصميم گيرى.
و در منزل نيز,به روايت امام حسين(ع) از پدر بزرگوارش على ابن ابيطالب(ع) وقتهايش تقسيم شده بود:

(و كان اذا أوى الى منزله جزّأ دخوله ثلاثة أجزاء جزءاً لله عزّ و جلّ و جزأ لأهله و جزءا لنفسه.
ثم جزّأ جزءه بينه و بين الناس فيردّ ذلك على العامة و الخاصه [ و لا يدّخر عنهم شيئا] فكان من سيرته فى جزء الامة: ايثار اهل الفضل باذنه و قسمه على قدر فضلهم فى الدين فمنهم ذوالحاجة و منهم ذو الحاجتين و منهم ذو الحوائج فيتشاغل بهم و يشغلهم فيما اصلحتهم و اصلح الامة من مسألته عنهم و اخبارهم بالذى ينبغى لهم و يقول: ليبلّغ الشاهد الغائب و ابلغونى حاجة من لا يستطيع ابلاغ حاجته فانه من ابلغ سلطانا حاجة من لا يستطيع ابلاغها ايّاه ثبّت الله قدميه يوم القيامة.)69

رسول خدا هنگامى وارد منزل مى شد وقتهاى خودرا به سه جزء بخش مى كرد: يك بخش را براى خدا و يك بخش را براى اهل منزل و يك بخش را براى خودش. آن گاه, وقتى را كه براى خودش ويژه كرده بود, بين خود و مردم تقسيم مى كرد.
در اين بخش به خواسته هاى عام و خاص رسيدگى مى فرمود. و از ايشان هيچ چيز دريغ نمى داشت.
روش حضرت در بخش ويژه مردم چنين بود كه: به اهل فضل به دستور حضرت برترى داده مى شد و بهره شان به اندازه فضل شان در دين بود. شمارى از آنان يك خواسته و شمارى دو خواسته و شمارى چندين خواسته داشتند كه حضرت به آنها مى پرداخت. و آنان را به آن چه كه به صلاح شان و صلاح امت بود, مشغول مى ساخت و مى فرمود:
حاضران به غايبان برسانند و شما حاضران نياز كسى را كه توانى ندارد پيش من آيد و باز گويد, به من برسانيد زيرا هر كه حاجت كسى را كه توانايى رساندن آن را به حاكم ندارد, به او برساند, خداوند او را در روز قيامت ثابت قدم بدارد.
رسول خدا, در روزگارى از نظم و انضباط سخن مى گفت كه كسى به اين گونه امور اهميت چندانى نمى داد. جامعه, جامعه جاهلى بود ; يعنى جامعه اى كه نظم و نسق نمى پذيرفت, هوا و هوس بر آن حاكم بود, نه تدبير و عقل. از هوا و هوس جز بى نظمى و بى انضباطى بر نمى خيزد. اين عقل است كه نظم را حاكم مى سازد. در بى نظمى و بى انضباطى بسيار (حق) ها تباه مى شود و هيچ حق دارى به حق خويش نمى رسد و عدل و داد پا نمى گيرد و سخن از عدالت اجتماعى, بيهوده است. از اين روى, رسول خدا, در آغاز مى بايست جامعه را بر اسلوبى خاص پى بريزد و بر نظمى استوار و دقيق, تا بتواند به اهداف خود برسد. بى گمان جامعه نظم نمى پذيرفت مگر اين كه تك تك افراد جامعه در چارچوبى خاص قرار بگيرند و نظم را در سرتاسر زندگى خود حاكم سازد. ممكن نيست افراد جامعه در بى نظمى به سر برند; اما جامعه در چهارچوبى دقيق به كار خويش ادامه بدهد. جامعه از افراد ساخته مى شود, نظم و انضباط در آن بستگى به نظم و انضباط فردى افراد دارد. هر چه نظم و انضباط فردى دقيق باشد و حساب شده, نظم جامعه دقيق تر خواهد بود. رسول خدا, در پى ساختن جامعه اى بود كه افراد با انضباط آن را بر شالوده وجود خويش بسازند و اداره كنند و به آن نظم بدهند.
از اين روى, روى نظم فردى و اجتماعى پيروان خود, بسيار حساس بود. حتى نسبت به بى نظمى در صفهاى نماز جماعت هشدار مى داد و نكته اى بس دقيق را براى پيروان خود يادآور مى شد و آن اين كه بى نظمى در صفهاى نماز جماعت, دلهاى شما را از يكديگر دور مى گرداند.

(اقيموا صفوفكم فانى اراكم من خلفى كما اراكم من قدّامى و من بين يدى و لا تخالفوا فيخالف الله بين قلوبكم.)

صفهايتان را به پا داريد. من شما را از پس سر همان گونه مى بينم كه از پيش رو. نامرتب نباشيد كه خداوند دلهاى شما را از يكديگر دور مى گرداند.
در اساس رسول خدا برانگيخته شده بود كه مردمان را از شرك برهاند; زيرا كه شرك پراكندگى به باور مى آورد و دلها را از هم دور مى سازد و نظم جامعه را از هم مى گسلد و در غوغاى شرك هيچ چيز پا نمى گيرد. جامعه اى كه پيامبر در آن برانگيخته شده بود به خاطر دورى از توحيد و از هدايت گريهاى پيامبران, تار و پودش از هم گسسته بود. او مى بايست توحيد را حاكم مى كرد و مردم را بر محور توحيد به حركت در مى آورد و قلبهاى آنان را با توحيد پيوند مى زد, تا پيوندشان استوار گردد و از بى نظمى كه دستاورد شرك و بى رهبرى و بى كتابى است رهايى يابند:
(ارسله على حين فترة من الرسل و طول هجعة من الامم و انتقاض من المبرم فجاءهم بتصديق الذى بين يديه و النور المقتدى به. ذلك القرآن فاستنطقوه و لن ينطق و لكن اخبركم عنه الا انّ فيه علم ما يأتى و الحديث عن الماضى و دواء دائكم و نظم مابينكم).70
او را هنگامى فرستاد كه پيامبران نبودند و امتها در خواب غفلت مى غنودند. رشته ها گسسته بود و بناى استوار دين شكسته.
پس نزد آنان آمد, كتابهاى پيامبران پيشين را تصديق كنان و با چراغى كه ره جويند بدان. آن كتاب خداست, قرآن, از آن بخواهيد تا سخن گويد و هرگز سخن نگويد, اما من شما را از آن خبر مى دهم. بدانيد كه در قرآن علم آينده است و حديث گذشته. درد شما را درمان است و راه سامان دادن كارتان در آن است.
مردم به روشنى در مى يافتند وجود نبى اكرم و قرآن در بين آنان و باورى كه به آن دو پيدا كرده اند, از هرج و مرج رهايى شان داده است و نظم و انضباط را در زندگى شان جارى ساخته و همين, كه جلوه اى بس زيبا در آن روزگار داشت, هم سبب ايمان ژرف و عقيده مندى بيش از پيش آنان به راهى كه بر گزيده بودند مى شد و هم مايه جذب و گرايش نيروهاى جديد به رسول خدا و كتاب مقدسى كه او در دست داشت, قرآن .

آراستگى سيما

رسول خدا, بسيار تميز و مرتب بود. به وضع ظاهر خويش توجه ويژه داشت. هميشه و در همه حال لباس و بدن خويش را تميز نگه مى داشت. افزون بر وضو, بيش تر روزها بدن خود را شستشو مى داد. موى سرش را با برگ سدر مى شست و شانه مى كرد و خود را با مشك و بخور عنبر خوشبو مى نمود. روزانه چند بار دندانهايش را مسواك مى زد.
رسول خدا, از ژوليدگى بسيار نفرت داشت و كسانى را كه لباس ژوليده و كثيف به تن مى كردند و بدن خويش را نمى شستند نكوهش مى كرد.
او دوست داشت مسلمانان از آراستگى ظاهر برخوردار باشند و از هر چيزى كه مايه نفرت و بيزارى افراد مى شود بپرهيزند.
امام صادق(ع) مى فرمايد:
(اَبصَر رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم, رجلا شَعِثا شعر رأسه و سخة ثيابه سيئة حاله فقال رسول الله: من الدين المتعة و اظهار النِّعمة.)71
رسول خدا مردى را ديد كه موهاى سرش ژوليده بود و لباسهاى كثيف بر تن داشت, به گونه اى حال اش چندش آور بود.
فرمود: بهره بردارى از مواهب و آشكار ساختن نعمتها, بخشى از ديندارى است.
و در روايت ديگر آن حضرت از رسول خدا نقل مى فرمايد:

(قال لى حبيبى جبرئيل(ع) تطيّب يوما و يوما لا و يوم الجمعه لابد منه و لا تترك له.)72

مسأله تميزى و خوشبويى در اسلام چنان اهميت دارد كه جبرئيل رسول خدا را به آن سفارش مى كند. بى گمان, اين همه تأكيد و دقت رسول خدا در امر بهداشت و تميزى لباس و بدن, افزون بر اين كه اين حالت به خودى خود, بسيار شايسته است, در جذب و علاقه مندى مردم به انسان نيز اثرگذار است. انسانى كه به تبليغ دين مى پردازد و زيباترين معارف و آموزه ها را عرضه مى دارد, اگر خود ظاهرى ژوليده و نازيبا داشته باشد و سيمايى ناخوشايند, در (روح)ها و (روان)ها اثر نخواهد بخشيد. از اين روى, تمامى رسولان الهى, ظاهرى آراسته و سيمايى بسيار خوشايند و جذاب داشتند و از بدنهاى شان دمادم بوهاى خوش به مشام مى رسيده است.
روشن است كه آراستگى ظاهرى انبياء و اولياى الهى از حد معمول فراتربوده است كه در تاريخ ثبت شده و مايه شگفتى همروزگاران شده است و گرنه نمى بايست اين همه از آن سخن به ميان مى آمد.
رسول خدا, وقتى در جامعه حضور مى يافت, روى تميزى و آراستگى سيما و لباس دقت ويژه داشت و براى ديدار با افراد, هر كس و از هر طبقه با ظاهرى آراسته ظاهر مى شد.
امام صادق(ع) از پدر بزرگوارش امام باقر(ع) روايت مى كند كه فرمود:

(وقف رجل على باب النبى(ص) يستأذن عليه قال: فخرج النبى(ص) فوجد فى حجرته ركوة فيها ماء. فوقف يسوّى لحيته و ينظر اليها فلما رجع داخلا قالت له عائشه: يا رسول الله! انت سيد ولد آدم و رسول رب العالمين, و قفت على الركوة تسوى لحيتك و رأسك؟ قال: يا عائشه ان الله يحب اذا خرج عبده المؤمن الى اخيه ان يتهيأ له و ان يتجمل.)73

مردى به در خانه رسول خدا ايستاد و درخواست ديدار با وى كرد.
رسول خدا پيش از آن كه از منزل براى ديدار با آن مرد خارج شود به ظرف آبخورى چرمى كه در آن آب بود, نظر انداخت و ريش و موى سر خود را مرتب ساخت!
پس از ديدار, همين كه داخل منزل شد عايشه گفت: اى رسول خدا, تو سرور فرزندان آدمى و رسول پروردگار جهانيان, بر سر ظرف آب ايستادى و ريش و موى سرت را مرتب كردى؟
رسول خدا فرمود: اى عايشه! خداوند دوست مى دارد هرگاه بنده مؤمن اش براى ديدار با برادرش از منزل بيرون مى رود, خود را آماده سازد و بيارايد.
اين روش كه روش همه انبياى الهى بوده است, هم در منزل و در برخورد با اهل خود و هم در بيرون و در نشست و برخاست با مردم, هميشه و در همه حال بايد الگوى مبلغان دينى باشد, تا در بين مردم جايگاه بيابند و علاقه و اشتياق آنان براى ديدار و نشست و برخاست, با چهره اى كه دين را ارائه مى دهد و از زيباييهاى دين سخن مى گويد, برانگيزد. زيرا علاقه به تميزى و پاكيزگى و آراستگى فطرى است. همه انسانها آراستگى و پاكيزگى را دوست دارند. مبلغ دينى بايسته است كه هم آراستگى ظاهرى و هم آراستگى باطنى داشته باشد. سخن زيباى خود را كه ترجمان وحى است براى مردم بازگو مى كند لازم است با ظاهرى آراسته, پاكيزه, سيمايى رخشان و پرجاذبه ارائه دهد. تا در (روح)ها اثر ژرف بگذارد.
حضرت در ديدار با گروه هايى كه براى شنيدن پيام اسلام به نزدشان مى آمدند بهترين لباس خود را مى پوشيد و به اصحاب نيز سفارش مى فرمود, چنين باشند:

(ان النبى(ص) كان اذا قدم عليه الوفد لبس احسن ثيابه و أمر اصحابه بذلك.)74

و يا سفيرانى كه به ديگر سرزمينها و دربار پادشاهان و فرمانروايان مى فرستاد از جمله نكته هايى كه به آنان يادآور مى شد پاكيزگى و آراستگى ظاهر بود و حتى مقيّد بود كه از بين اصحاب, براى اين مأموريت خوش سيماترينها را برگزيند.
مهارت در پيام رسانى
در تبليغ دين و رساندن پيام آن به مردمان و پديد آوردن جاذبه و كشش, افزون بر اصول ياد شده كه بايد به گونه دقيق پاس داشته شوند, مهارتهايى نيز لازم است. رسولان الهى, از مهارتهاى لازم برخوردار بوده اند كه توانسته اند جاذبه آفرينى كنند و در روزگار تاريك و وحشت انگيز, پيام روشن دين را عرضه بدارند و پيروانى بيابند و در برابر شرك و ستم قد افرازند. در بين عوامل جذب و گرايش مردم به دين اسلام, مهارتهاى تبليغى رسول خدا, جلوه خاص دارند.
از جمله مهارتهاى رسول خدا در ابلاغ پيام, فصاحت و بلاغت, مخاطب شناسى, نگهداشت حال مخاطبان, نگهداشت اهم و مهم, بهره گيرى از شيوه هاى گوناگون و اثرگذار در دعوت بود.
1. فصاحت و بلاغت: پيامبر روشن سخن مى گفت, همگان مى فهميدند و هر كس, به اندازه ظرفيت خود از آن بهره مى گرفت:
پيامبر در نزد قوم عرب, به خاطر فصاحت و بلاغت و رسايى زبان, بسيار زيبا جلوه مى كرد; زيرا كه آنان بر اين باور بودند:

(جمال المرء فى فصاحة لسانه.)

در نزد عرب, سه چيز نشانه بزرگى و كمال مرد بود: فصاحت در بيان, مهارت در تيراندازى و چالاكى در اسب دوانى.
از اين جا مى توان به رمز نفوذ ژرف و جاودانه سخن رسول خدا در دلها پى برد. عربى كه شيفته فصاحت و بلاغت بود و در برابر سخن شيوا و رسا زانو مى زد و زبان به ستايش مى گشود و صاحب سخن را گرامى مى داشت, حال و روزش در برابر سخن شيوا, با محتواى بس سرشار و دگرگون آفرين رسول خدا روشن است كه چسان در برابر آن سخنور توانا و سخنان فصيح و بليغ, سر فرود آورده و به هيجان آمده و لذت برده و دل بسته است و سر از پا ناشناخته به سوى صاحب سخن به حركت در آمده است.
گفته اند:

(كان كلامه كلاما فصلا يفهمه كل من سمعه)

سخن رسول خدا, استوار بود. هر كس آن را مى شنيد در مى يافت.
امام حسن مجتبى(ع) از دايى خود: هند بن ابى هاله, كه از وصف گران رسول خدا بود, نقل مى كند:

(يفتتح الكلام و يختمه بأشداقه. يتكلم بجوامع الكلم فصلا لا فضول فيه و لا تقصير.)75

به هنگام سخن گفتن, از آغاز تا پايان به آرامى سخن مى گفت. سخن اش كوتاه و جامع بود. نه بيهوده شاخ و برگ داشت و نه كوتاه ناوافى به مقصود.
رسول خدا به گونه اى سخن مى گفته شنونده با اوج گيرى سخن, اوج مى گرفته است و از دنياى پيرامون جدا مى شده است. از اين روى مخالفان مى گفته اند به محمد نزديك نشويد كه با سخنان خود شما را سحر مى كند. بله واقعا سخنان رسول خدا افراد را حالى به حالى مى كرده و در دل شان دگرگونى ژرف پديد مى آورده و اين اثرگذارى, بى گمان افزون بر محتوا, ناشى از رسايى سخن و شيوايى و استوارى آن بوده است.
به گفته جاحظ:

(اگر سخن از لحاظ معنى, عالى و از لحاظ لفظ, فصيح باشد و تكلف در او به كار نرفته باشد, با قلب آدمى آن طور مى كند كه باران با زمين پاكيزه مى كند.)76

و همو درباره موهبت بزرگ خداوند به رسول گرامى اش: (اعطيت جوامع الكلم) كه از جمله در اين حديث شريف: (خير الامور اوساطها) جلوه گر شده مى نويسد:

(مرد بايد سخاوت مند باشد, آن قدر كه به اسراف نكشد. شجاع باشد, نه آن قدر كه به حماقت و تهوّر كشد. در كارها محتاط باشد نه آن قدر كه بگويند ترسوست. در كارها بُرنده باشد, نه آن گونه كه به بى شرمى كشد. زبان آور باشد نه آن سان كه بيهوده گويى بود.
خاموشى گزيند, نه آن قدر كه پندارند گنگ است. بردبار باشد, نه بدان سان كه كارش به خوارى كشد. انتقام خود بگيرد, نه تا حد ستم, با وقار باشد, نه بليد و كانا. سخن سنج باشد نه اهانت گر. سپس ديديم كه رسول خدا صلى الله عليه وآله و سلم همه اين امور را در يك جمله بيان فرموده اند:
خيرالامور اوساطها. و دانستيم كه جوامع الكلم و فصل الخطاب موهبتى است كه او را داده شده.)77

اين موهبت الهى سبب گرديد رسول خدا خيلى زود دلها را رام خويش گرداند و از دل آنها چشمه هاى حيات بجوشاند و مردمان سنگ دل و بسيار خشن را به سرچشمه هاى روشنايى هدايت كند و از جهل و بيدادگرى رهايى بخشد و آنان را به مقامى برساند شگفت انگيز كه همانا مقام انسانيت باشد. انسانهايى كه فرزندان خود را زنده به گور مى كردند براى رهايى انسان از چنگ ستم, جهل, بينوايى و تاريكى جان خويش را فدا كنند!
مخاطب شناسى
رسول خدا مخاطب شناس بود. وقتى لب به سخن مى گشود, فهم و درك مخاطبان را در نظر داشت. از اين روى گفته اند سخن او را همگان مى فهميدند. ساده سخن مى گفت, اين همان در نظر داشتن درك و فهم مخاطب است و شناختى است كه گوينده وپيام آورنده از مخاطب خود دارد.
آگاهى رسول خدا از نيازها و خواسته هاى فطرى انسانها, رمز موفقيت ايشان بود. در نگاه آن حضرت, انسانها بسان معادن زمين اند و ازجهت ظرفيتها, متفاوت. از اين روى, سخن, كار و برنامه ريزى براى آنان بايد بر اساس اين تفاوتها گفته و ارائه شود.

(الناس معادن كمعادن الذهب و الفضه.)78

علامه مجلسى در ذيل اين روايت مى نويسد:

(و يحتمل وجهين: احدهما ان يكون المراد ان الناس مختلفون بحسب استعداداتهم و قابلياتهم و اخلاقهم و عقولهم كاختلاف المعادن فان بعضها ذهب و بعضها فضة.)79

از اين روى, چه بسا سخنى و دعوتى براى گروهى از انسانها كارساز و دگرگون آفرين باشد و براى گروهى اين اثر را نداشته باشد كه بايد از زاويه ديگر وارد شد و پيام را به ديگر گونه گفت. برابر همين روش و اصل بلند, رسول خدا هم خود با مخاطبان رو به رو مى شد و سخن مى گفت, هم از ياران مى خواست اين گونه باشند; يعنى حال مخاطب را در نظر بگيرند:
انس بن مالك مى گويد كه از رسول خدا شنيدم كه فرمود:

(لاتحدّثوا الناس بما لا يعرفون. اتحبّون ان يكذّب الله و رسوله.)80

امام صادق(ع) مى فرمايد:

(ما كلّم رسول الله(ص) العباد بكنه عقله قطُّ و قال: قال رسول الله(ص) انا معاشر الانبياء امرنا ان نكلم الناس على قدر عقولهم.)81

هرگز رسول خدا از ژرفاى خرد خويش با مردمان سخن نگفت.
فرمود: رسول خدا فرموده است:
ما گروه پيامبران دستور داريم كه بامردمان در خور عقل شان سخن بگوييم.
پيامبران براى همه گروه هاى انسانى و هدايت و رشد آنان برانگيخته شده اند, نه براى گروه خاص. پيامى كه آنان براى هدايت بشر آورده اند, به فراخور عقل و درك تك تك انسانهاست. هر انسانى به فراخور درك و عقل و گنجايى خويش مى تواند از آن بهره مند شود و روشنى را از تاريكى, راه از بيراه, سره از ناسره, حق از باطل را بازشناسد. از اين روى, از همه گروه هاى انسانى در بين پيروان رسولان الهى مى بينيم و همين كه هر كسى مى توانست به فراخور درك و عقل خويش از پيام رسولان الهى, بويژه خاتم آنان محمد مصطفى بهره مند شود, موجى بزرگ در بين توده هاى مردم پديد آمد و فوج فوج به آيين اسلام گرويدند و جذب رسول خدا شدند. اين همان معجزه بزرگ هماهنگى پيام, با دركها و عقلهاى گوناگون بشرى است.
رسول خدا سخنان خويش را با سطح فكرى افراد, هماهنگ مى فرمود. اين مطلب را مى توان به روشنى از سخنان آن حضرت در ديدار با افراد و گروه هاى گوناگون اجتماعى دريافت.
حضرت, روش حضرت مسيح را همين گونه مى شناساند و به اصحاب خويش مى فرمايد:

(ان عيسى(ع) قام خطيبا فى بنى اسرائيل. فقال: يا بنى اسرائيل لاتكلموا بالحكمة عند الجهال فتظلموها و لا تمنعوها اهلها فتظلموهم.)82

عيسى(ع) در ميان بنى اسرائيل به سخنرانى برخاست و گفت: اى بنى اسرائيل, نزد نادان سخن حكمت بار نگوييد كه بدان سخن ستم روا داشته ايد و نيز آن را از شايستگان اش دريغ مداريد كه بديشان ستم كرده باشيد.
اين يك اصل و مبناى بسيار استوار در امر تبليغ دين است و بى گمان بسيارى از ناكاميها در رساندن پيام دين به مردمان, در رعايت نكردن اين اصل مهم است. مخاطب نشناسى و در نظر نگرفتن گنجايى و سطح فكر و درك مخاطبان آفت بزرگ تبليغ دين در روزگار ماست كه اين كاستى را بايستى با اقتداى درست به نبى اكرم و الگو قرار دادن آن حضرت. جبران كرد و مردم را با روشهاى دقيق, عالمانه, خردمندانه و هماهنگ با فطرت شان به سوى معارف ناب كشاند كه روشهاى عوامانه, نابخردانه و ناهماهنگ با فطرت, ره به جايى نمى برند.

نگهداشت حال مخاطبان

سخن بايد شادابى آفرين باشد, نه ملال آور. در سخن گفتن با ديگران اين نكته را هميشه بايد در نظر داشت. سخن تا جايى برد دارد و اثرگذار در روح و جان افراد است كه افراد علاقه مندانه به آن گوش فرا دهند و اگر از مرز حوصله و علاقه آنان گذشت, اثرگذارى خود را از دست خواهد داد و چه بسا حالت رميدگى و انزجار در افراد پديد خواهد آورد.
رسول خدا هميشه روى اين اصل تأكيد مى ورزيد. هم خود آن را دقيق و همه سويه رعايت مى كرد و مطالب خود را كوتاه و گويا ارائه مى داد و هم از ياران و نمايندگان سفيرانى كه به اين سوى و آن سوى گسيل مى داشت, رعايت اين اصل را گوشزد مى فرمود:

(كان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم لا يطيل الموعظة يوم الجمعة انما هن كلمات يسيرات.)83

روش رسول خدا بر اين بود كه موعظه خويش را در روز جمعه طول نمى داد موعظه ايشان در روز جمعه, چند جمله كوتاه بود.
عمار ياسر مى گويد:

(امرنا رسول الله, صلى الله عليه و آله و سلم باقصار الخطب.)84

رسول خدا به ما امر فرمود به كوتاهى خطبه ها.
اين رفتار و اين سفارش كه در سيره حضرت نمونه هاى بسيار وجود دارد, در دلها علاقه نسبت به مسائل عبادى دين به وجود مى آورد و از رميدگى جلوگيرى مى كند و آسان گيرى دين را به روشنى مى نماياند و اسلام را دين آسان جلوه گر مى سازد و عامل بسيار اثرگذار در جذب افراد به دين است. از اين روى رسول خدا از هر گونه رفتارى كه رميدگى مردم را از دين, در پى داشت, هم خود پرهيز مى كرد و هم اصحاب را از آن بازمى داشت.
ابن هشام مى نويسد: وقتى پيامبر معاذبن جبل را به سوى يمن گسيل داشت به وى فرمود:

(يا معاذ بشِّر و لا تنفِّر, يسِّر و لا تعسِّر.)85

اين اصل بلند: بشارت دادن و پرهيز از رماندن, آسان گرفتن و پرهيز از سخت گيرى, در همه حال بايستى سر لوحه كار مبلغ و تبليغ دينى قرار بگيرد. تا موج پديد آيد و بر (روح)ها كه بسيار لطيف اند, فشار وارد نيايد و هميشه شاداب بمانند و علاقه مند به انجام دستورها و فرائض دينى.

پى نوشتها:

1.شرح نهج البلاغه, ابن ابى الحديد, تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم, ج6/390 ـ 391.دار احياء التراث العربى, بيروت
2. سيره رسول الله(ص) زرياب خويى/117, سروش, به نقل از انساب الاشراف, بلاذرى, ج1/265, دارالفكر بيروت.
3. بحار الانوار, علامه باقر مجلسى, ج19/11, مؤسسه الوفاء, بيروت
4.همان , به نقل از انساب الاشراف, ج1/144.
5. تاريخ الامم و الملوك, ابى جعفر محمدبن جرير طبرى, ج2/275 ـ 276. مطبعة الاستقامه, قاهره.
6. اعراف/157.
7. نهج البلاغه, خطبه1.
8. الاصابه, ابن حجر عسقلانى, ج8/387, كتاب النساء.
9. السيرة النبوية, ابن هشام, ج4/60.
10. مغازى, واقدى, ج2/847, نشر دانش اسلامى, قم.
11. كنز العمال, علام الدين هندى ج1/603, مؤسسه الرسالة, بيروت.
12. مكاتيب الرسول, على احمدى ميانجى, ج1/143; بحارالانوار, علامه مجلسى, ج 20 / 396 .
13. التراتيب الاداريه, ج1/173.
14. التوحيد, شيخ صدوق, با تصحيح و تعليق سيد هاشم حسينى تهرانى /342, انتشارات اسلامى, وابسته به جامعه مدرسين, قم.
15. الاصابه, ج3/149; السيرةالنبوية, ج1/32, 235, 430; الاحتجاج طبرسى, ج1/29.
16. اصول كافى, ثقة الاسلام كلينى, ج2/125, باب الحبّ فى الله و البغض فى الله.
17. سوره بقره, آيه 111.
18. بحارالانوار, ج9/269.
9. تاريخ پيامبر اسلام, دكتر محمدابراهيم آيتى, تجديد نظر و اضافات از دكتر ابوالقاسم گرجى/540 ـ 541, انتشارات دانشگاه تهران, به نقل از طبقات ابن سعد, ج1/299.
20. احتجاج, احمد بن على بن ابى طالب طبرسى, ترجمه بهزاد جعفرى, ج1/ 22 ( 29, دارالكتب الاسلاميه.
21. تاريخ پيامبر اسلام, 146 ـ 147; الطبقات الكبرى, ج1/219 ـ 220; بحارالانوار, ج 19/ 10ـ 11; اعلام الورى, طبرسى/67 ـ 70, دارالمعرفه, بيروت.
22. بحارالانوار, ج19/8.
23. بحارالانوار, ج19/49.
24.بحارالانوار, ج18/415.
25. همان/10.
26. گفتار فلسفى, جوان, ج2/248.
27. بحارالانوار, ج21/123.
28. بحارالانوار, ج16/ 226 ـ 227.
29. مغازى, واقدى, ج2/1107, نشر دانش اسلامى.
30. الوفاء باحوال المصطفى, ابن جوزى بغدادى; بحارالانوار, ج16/229.
31. بحارالانوار, ج27/139.
32. بحار, ج58/65.
33. وسائل الشيعه, ج18/ 332, دار احياء التراث العربى, بيروت.
34. مستدرك الوسائل الشيعه, ميرزا حسين نورى طبرسى, ج17/345, مؤسسه آل البيت.
35. نهج البلاغه, ترجمه سيدجعفر شهيدى, نامه 53.
36. مستدرك الوسائل الشيعه, ج11/168. تحف العقول, رساله حقوق امام سجاد, بند پنجاهم.
37. تاريخ پيامبر اسلام, محمد ابراهيم آيتى/ 378 ـ 379, به نقل از السيرة النبوية, ج3/331 ـ 232.
38. تاريخ پيامبر اسلام, محمد ابراهيم آيتى/499 ـ 500, به نقل از السيرة النبوية, ج 4/141.
39.تاريخ پيامبر اسلام, محمد ابراهيم آيتى/ 204 ـ 205. السيرة النبوية لابن هشام, ج2/266 ـ 267.
40. داستان راستان, شهيد مرتضى مطهرى, چاپ شده در مجموعه آثار, ج18/ 258 ـ 259, به نقل از وسائل الشيعه, ج 3/329.
41. سنن ابن ماجه, تحقيق محمد فؤاد عبدالباقى, ج2/810, حديث شماره 2425, دار احياء التراث العربى, بيروت.
42.همان, حديث شماره 2426.
43. سوره آل عمران,آيه 159.
44. سوره قلم, آيه 4.
45. الميزان, علاّمه طباطبايى, ترجمه سيد محمدباقر موسوى همدانى, ج 19/618 ـ 619.
46. كتاب المغازى, محمد بن عمر بن واقدى, ج1/140 ـ 141.
47.الطبقات الكبرى, ابن سعد, ج4/132, دار صادر, بيروت.
48. سفينة البحار, ج6/333, اسوه.
49.سوره انبياء, آيه 107
50. سوره طه, آيه 1.
51. الميزان, ج4/86.
52. السيرة النبوية , ابن هشام, ج4/49.
53. كتاب المغازى, محمد بن عمر بن واقدى, ج2/822.
54. سيرة النبوية, ج 4/53.
55 . تاريخ پيامبر اسلام, دكتر محمد ابراهيم آيتى, تجديد نظر و اضافات از دكتر ابوالقاسم گرجى/501 ـ 502.
56 . مكارم الاخلاق, طبرسى, با مقدمه و تعليق محمد حسين اعلمى/ 14, مؤسسة الاعلمى للمطبوعات, بيروت, انتشارات دانشگاه تهران.
57 . محجة البيضاء مولى محسن كاشانى, ج4/149.
58 . وسائل الشيعه, ج 11/ 590.
59 . التراتيب الادارية, ج 1/306 ـ 307.
60 . محجة البيضا, ج 3/ 367.
61 . شعراء ايه 114.
62 . سوره انعام, آيه 52.
63 . مجمع البيان, امين الاسلام طبرسى, ج4, جزء پانزدهم/ 149, دار مكتبة الحياة, بيروت.
64 . السّيرة النّبويّه, ج2/ 129.
65 . تاريخ پيامبر اسلام, محمد ابراهيم آيتى/ 416 ـ 417, السيرة النبويه, ابن هشام, ج3/ 358 ـ 359.
66 . نهج البلاغه, ترجمه سيد جعفر شهيدى, غريب كلامه, 9/ 407.
67 . نهج البلاغه, ترجمه سيد جعفر شهيدى, خطبه 160.
68 . محمد خاتم پيامبران, مقاله گوشه اى از اخلاق محمد, نوشته سيد ابوالفضل مجتهد زنجانى, ج/ 40, حسينيه ارشاد.
69 . المحجة البيضاء, ج 4/ 160.
70 . نهج البلاغه, خطبه 158.
71 . كافى, ج 6/ 439.
72 . همان / 511.
73 . مكارم الاخلاق/ 96 ـ 97.
74 . التراتيب الاداريه, ج1/ 349.
75 . معانى الاخبار, شيخ صدوق, تصحيح على اكبر غفارى/ 81, دارالمعرفة بيروت
76 . مجموعه آثار, شهيد مرتضى مطهرى, ج22/ 255, صدرا.
77 . معجم الادباء, ياقوت حَمَوى, ترجمه و پيرايش عبدالمحمد آيتى, نيمه دوم/ 917.
78 . كافى, ج 8, 177.
79 . همان, پاورقى
80 . بحارالانوار, ج 2/ 77.
81 . كافى, ج 1/ 23
82 . تحف العقول, ابن شعبه حرّانى/ 26, مؤسسة اعلمى, بيروت.
83 . سنن ابى داود, ج1/ 289, داراحياء التراث العربى, بيروت.
84 . همان.
85 . السيرة النبويّه, ج 4/ 237.





اسم الکتاب : نشریه حوزه المؤلف : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    الجزء : 139  صفحة : 4
   ««الصفحة الأولى    «الصفحة السابقة
   الجزء :
الصفحة التالیة»    الصفحة الأخيرة»»   
   ««اول    «قبلی
   الجزء :
بعدی»    آخر»»   
صيغة PDF شهادة الفهرست