شدند که خواسته يا ناخواسته، آگاهانه يا ناآگاهانه، اصول و مباني اين مکتب را نقض کردند. مثلاً ، نظرية فرويد بر اصول موضوعهاي مبتني است که با ماترياليسم حاکم بر فضاي تحقيقات روانشناختي و تجربهگرايي افراطي آن سازگار نيست. همچنين بعدها مکتبهايي چون کمالگرايي و انسانگرايي در عرصة روانشناسي ظهور کردند که اصول رفتارگرايي را بهشدت زير سؤال بردند.
مشابه چنين نقدهايي که گاه موجب تحولاتي بنيادين در نظريهپردازي در علوم شده يا ميشوند، در همة رشتههاي علمي قابل مشاهده و قابل تصور است. همانگونه که يک دانشمند غربي يا شرقي حق دارد، بلکه به اقتضاي جايگاهش بايد، در همة سطوح برخوردي نقادانه با يافتههاي ديگر همکارانش داشته باشد، براي يک دانشمند مسلمان نيز اين حق و تکليف وجود دارد. بنابراين اگر يک مسلمان به نقد نظريه يا مکتبي معروف و مطرح در يکي از علوم طبيعي يا انساني مبادرت کرد، نهتنها نبايد متهم به برخورد تعصبآميز يا ايدئولوژيک شود، بلکه بهدليل رويکرد محققانهاش بايد مورد تشويق و تمجيد قرارگيرد. اگر گاهي شاهد رويهاي برخلاف اين هستيم، ناشي از خودکمبيني و عقدة حقارتي است که حاصل صدها سال تحقير علمي و فرهنگي ملتهاي مسلمان است؛ نقطه ضعفي که مبارزة با آن سرآغاز هر حرکت اصلاحي در اين زمينههاست.
1.1.1. نقد مبنايي
علوم در اثبات يا ابطال مسائل مربوط به خود ـ در حد يقين يا ظن،