بوده است. وقتى فردى ژاپنى مىگويد عاشقم، يا يك ايرانى يا چينى يا عرب اظهار عشق مىكند، همه مىفهمند كه منظور از آن چيست. آيا نمىتوان موضوع داستانها و منظومههاى عاشقانه ليلى و مجنون و شيرين و فرهاد و غير آن را فهميد؟ اگر الفاظ نمىتواند احساسات را به مخاطب منتقل كند، اين همه شعر و نثر براى چيست؟ آيا براى امرى است كه كسى چيزى از آن نمىفهمد؟! آرى، انتقال عينى عشقِ خود به ديگرى ممكن نيست، اما فهماندن آن ممكن است. البته اگر كسى هيچ نمونهاى از عشق و محبت را در وجود خود تجربه نكرده باشد از داستان عشق ديگران چيزى نمىفهمد، اما اين شخص ديگر انسان نخواهد بود. اگر در درون فردى اندك محبتى باشد، مىفهمد كه همين محبت اندك، قابل اشتداد است و وقتى فزونى و شدّت يافت نامش عشق است. بنابراين مىتوان احساسات باطنى خود را به ديگران منتقل كرد.
ثانياً، اگر به فرض، الفاظ توانايى انتقال احساسات درونى گوينده را به مخاطب نداشته باشند، آيا در باره علوم و فلسفه و مباحث منطقى و رياضى نيز چنين است؟ اگر پاسخ مثبت است پس اين همه كتاب و كلاس و استاد و شاگرد براى چيست؟ آيا آنان نمىفهمند كه در باره چه چيزى مىگويند و مىنويسند؟! پس اين همه تعليم و تعلم در دنيا بر چه اساسى انجام مىگيرد؟!
البته حقايقى ماوراى طبيعى نيز وجود دارد كه با همين الفاظ متعارف از آنها سخن مىگوييم و به طور طبيعى اين الفاظ نمىتواند بيانگر آن حقايق باشد. به همين جهت سخن گفتن از آنها خالى از ابهام و تشابه نيست. شايد منشأ تشابه برخى از آيات قرآن نيز از همين باب باشد. فهم اين حقايق راه ديگرى دارد كه مىتوان با تهذيب اخلاق و سير و سلوك اخلاقى، بعضى از آن