از ديرباز، فلاسفه و انديشمندان درباره روح (كه در اصطلاح فلسفى «نفس» ناميده مىشود)1 بحثهاى فراوانى كردهاند و مخصوصاً حكماى اسلامى اهتمام فراوانى به اين موضوع، مبذول داشتهاند و علاوه بر اينكه بخش مهمى از كتابهاى فلسفى خودشان را به بحث پيرامون آن، اختصاص دادهاند رساله ها و كتابهاى مستقلى نيز در اين زمينه نوشتهاند و آراى كسانى كه روح را عَرَضى از اعراض بدن يا صورتى مادّى (منطبع در مادّه بدن) مىپنداشتهاند را با دلايل زيادى ردّ كرده اند.
روشن است كه بحث گسترده پيرامون چنين موضوعى متناسب با اين كتاب نيست از اينرو، به بحث كوتاهى بسنده مىكنيم و مىكوشيم در اين باب بيان روشن و در عين حال متقنى را، ارائه دهيم. اين بيان را كه مشتمل بر چند برهان عقلى است با اين مقدمه، آغاز مىكنيم:
ما رنگ پوست و شكل بدن خودمان را با چشم مىبينيم و زبرى و نرمى اندامهاى آن را با حسّ لامسه، تشخيص مىدهيم و از اندرون بدنمان تنها بطور غيرمستقيم مىتوانيم اطلاع پيدا كنيم. اما ترس و مهر و خشم و اراده و انديشه خودمان را بدون نياز به اندامهاى حسّى، درك مىكنيم و هم چنين از «من»ى كه داراى اين احساسات و عواطف حالات روانى است بدون بكارگيرى اندامهاى حسّى، آگاه هستيم.
پس انسان، بطور كلّى، از دو نوع ادراك، برخوردار است: يك نوع، ادراكى كه نيازمند به اندامهاى حسّى است، و نوع ديگرى كه نيازى به آنها ندارد.
نكته ديگر آنكه: با توجه به انواع خطاهايى كه در ادراكات حسّى، روى مىدهد ممكن است احتمال خطا در نوع اوّل از ادراكات، راه بيابد به خلاف نوع دوّم كه به هيچ وجه جاى خطا و اشتباه و شكّ و ترديد ندارد. مثلاً ممكن است كسى شكّ كند كه آيا رنگ پوستش در واقع، همانگونه است كه حسّ مىكند يا نه. ولى هيچ كس نمىتواند شك كند كه آيا انديشهاى دارد يا نه؛ آيا تصميمى گرفته است يا نه؛ و آيا شكّى دارد يا ندارد!
اين، همان مطلبى است كه در فلسفه با اين تعبير، بيان مىشود: علم حضورى مستقيماً به
[1] بايد دانست كه اصطلاح فلسفى «نفس» غير از اخلاقى آن است كه در مقابل «عقل» و به عنوان ضدّ آن بكار مىرود.