و از سوى ديگر پايدار و مستمّر باشد. اگر زندگى براى آدم لذّتى نداشته باشد، بىفايده است و اگر چنانچه لذّت داشته باشد، امّا لحظهاى باشد و از پايدارى و ثبات برخوردار نباشد، درد فراق و از دست دادن آن، بيش از لذتى است كه انسان مىبرد. فطرت انسان، زندگى و حياتى را مىجويد كه هم داراى خوشى و لذت بوده سعادت آفرين باشد و هم ثابت و پايدار بماند. (معمولا نحوه زندگى كردن را «عيش» و زندگى را «حيات» مىنامند، البتّه در زبان فارسى چندان فرقى بين آندو قائل نمىشويم، جز اينكه از عيش به «زندگانى» كه جريانى است گذراتعبير مىگردد و از ديگرى به «زندگى»).بعد از آنكه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) در پاسخ خداوند، برحسب مقام بندگى، اظهار جهل مىكند، خداوند مىفرمايد: «اَمَّا الْعَيْشُ الْهَنئُ فَهُوَ الَّذى لا يَفْتُرُ صاحِبُهُ عَنْ ذِكْرِى وَ لا يَنْسى نِعْمَتى وَ لا يَجْهَلُ حَقّى، يَطْلُبُ رِضاىَ لَيْلَهُ وَ نَهارَه»كسى زندگى گوارا دارد كه از ياد من غافل نيست، نعمتهاى مرا فراموش نمىكند و به حق من جاهل نيست و شب و روز رضاى مرا مىطلبد.گرچه ما از روى تعبد اين سخن را مىپذيريم، كه از نظر خدا، كسى زندگى گوارا دارد كه ياد خدا را فراموش نكند همراه با ساير خصوصيات، اما براى توجيه اينكه زندگى گوارا، چه ارتباطى با ذكر خدا و به فراموشى نسپردن نعمتها دارد، مىتوان گفت كه انسان بر اساس فطرت، خواهان حقيقت ثابتى است كه استقلال وجودى دارد تا بر او تكيه زند، چون با فطرت، وجدان و علم حضورى مىيابد كه وجودش مستقل نيست و نيازمند است (از خوراك و لباس گرفته تا نفس كشيدن و ساير لوازم حيات). پس اين وجود نيازمند اگر بخواهد در زندگى سعادتمند گردد، بايد به وجود بىنيازى وابسته شود، اين نهر كوچك بايد به دريا وصل گردد تا همواره آب در آن جريان يابد و خشك نشود. اينرا ما با درك فطرى مىيابيم، البته اين درك مراحلى دارد: برخى آن را با ابهام درك مىكنند، اما وقتى معرفت انسان بالا رفت واضحتر و روشنتر درك مىكند تا برسد به مقام «أولياءاللّه» كه حقايق را با شهود و علم حضورى بسيار آشكارى درك مىكنند.