سخن ميگويد كه علاوه بر زيبا و باشكوه كردن آسمان، راه را به گم شدگان و مسافران مينمايند و ذهن ما را به اين مهم منتقل ميكند كه در عصرحاکميت جاهليت و فساد صدر اسلام، مردم نيازمند بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله) بودند تا با خورشيد وجود خود راه هدايت و سعادت را به آنان نشان دهد و آنان را از ظلمت، گمراهي و شرک برهاند و به نور ايمان و توحيد راهنمايي کند. همچنين پس از رحلت آن حضرت، باز مردم به پيشوايان معصومي نياز دارند که آنان را به راه مستقيم هدايت کرده و از تاريکيها و نفاق نجاتشان دهند.
اهميت تداعي و انتقال معاني و كاركرد آن سبب شد مفسراني که داراي گرايش عرفاني بودند، پس از تفسير ظاهر آيات با همان روش رايج بين ديگر مفسران، نکات عرفاني را نيز با اين ادعا که آن آيات به اين نکات و معاني نيز اشاره دارند از آيات استخراج كنند؛ همانند انتقال از واژه «النجم» و «علامات» در آيه مزبور به پيامبر(صلى الله عليه وآله) و علي و جانشينان معصوم ايشان (عليهم السلام) يا استفاده و انتقالي که در گفت و گوي هشام بن حکم، شاگرد امام صادق(عليه السلام)، با عمرو بن عبيد معتزلي صورت گرفت و جريان آن از اين قرار است:
جمعي از اصحاب که حمران، ابن نعمان، ابن سالم و طيار در بينشان بودند، در خدمت امام صادق(عليه السلام) حاضر شدند و گروه ديگري نيز در اطراف هشام بن حکمِ تازه جوان گرد آمده بودند. امام صادق(عليه السلام) فرمود:
«اي هشام، آيا گزارش نميدهي در مباحثه با عمرو بن عبيد چه
کردي و از او چه پرسيدي؟» عرض کرد: «شکوه و جلال شما مرا گرفته است و شرم دارم و زبانم در حضور شما به کار نميافتد». حضرت فرمود: «وقتي به شما امري کردم، انجام دهيد». هشام عرض کرد: «از وضعيت عمرو بن عبيد و نشست او در مسجد بصره به من خبر رسيد و بر من گران آمد. پس به سويش رهسپار شدم و در روز جمعهاي وارد بصره شدم و به مسجد بصره رفتم. در آن جا جمعيت بسياري ديدم که گرد عمرو بن عبيد حلقه زدهاند. او جامه پشمينه سياهي به کمر بسته و عبايي بر دوش انداخته بود و مردم از او سؤال ميکردند. از مردم راه خواستم، به من راه دادند و من آخر جمعيت دو زانو نشستم. آنگاه گفتم: اي مرد دانشمند، من مردي غريبم، اجازه دارم مسألهاي بپرسم؟ گفت: آري.
گفتم: شما چشم داريد؟ گفت: پسرجان، اين چه سؤالي است، چيزي را که ميبيني چگونه از آن ميپرسي؟ گفتم: سؤال من همينطور است. گفت: بپرس پسر جانم، گرچه پرسشت احمقانه است. گفتم: شما جواب همان را بفرماييد. گفت: بپرس. گفتم: شما چشم داريد؟ گفت: آري. گفتم: با آن چه کار ميکنيد؟ گفت: با آن رنگها و اشخاص را ميبينم. گفتم: بيني داري؟ گفت: آري. گفتم: با آن چه ميکني؟ گفت: با آن ميبويم. گفتم: دهن داري؟ گفت: آري. گفتم: با آن چه ميکني؟ گفت: با آن مزه را ميچشم. گفتم: گوش داري؟ گفت: آري. گفتم: با آن چه ميکني؟ گفت: با آن صدا را ميشنوم. گفتم: شما دل داريد؟
گفت: آري. گفتم: با آن چه ميکني؟ گفت: با آن هر چه بر اعضا و بر دلم ميگذرد تشخيص ميدهم. گفتم: مگر با وجود آن اعضاء از دل بينياز نيستي؟ گفت: نه. گفتم: چگونه؟ با آن که اعضاء صحيح و سالم باشد (چه نيازي به دل داري)؟ گفت: پسر جانم، هرگاه اعضاي بدن در چيزي که ببويد، يا ببيند، يا بچشد و يا بشنود ترديد کند، آن را به دل ارجاع ميدهد تا ترديدش برطرف شود و يقين حاصل گردد.
من گفتم: پس خدا دل را براي رفع ترديد اعضاي بدن گذاشته است؟ گفت: آري. گفتم: دل لازم است وگرنه براي اعضاي بدن يقيني حاصل نميگردد؟ گفت: آري. گفتم: اي ابا مروان (عمرو بن عبيد)، خداي تبارک و تعالي که اعضاي تو را بدون امامي که صحيح را تشخيص دهد و ترديد را تبديل به يقين کند، وانگذاشته، آيا اين همه مخلوق را در سرگرداني، ترديد و اختلاف واگذارده و براي ايشان امامي که در ترديد و سرگرداني خود به او رجوع کنند قرار نداده، در صورتي که براي اعضاي تو امامي قرار داده که حيرت و ترديدت را به او ارجاع دهي؟ او ساکت شد و به من جوابي نداد، سپس به من متوجه شد و گفت: تو هشام بن حکمي؟ گفتم: نه. گفت: از همنشينهاي او هستي؟ گفتم: نه. گفت: اهل کجايي؟ گفتم: اهل کوفه. گفت: تو همان هشامي. سپس مرا در آغوش گرفت و به جاي خود نشانيد و خودش از آن جا برخاست و تا من آن جا بودم سخن نگفت. حضرت امام صادق(عليه السلام) خنديد و فرمود:
اين را چه کسي به تو آموخت؟ عرض کردم: آنچه از شما شنيده بودم منظم کردم (و گفتم). فرمود: به خدا سوگند اين مطالب در صحف ابراهيم و موسي ميباشد.(1)
هشام بن حکم در مناظره با عمرو بن عبيد از تداعي معاني و انتقال از معنايي به معناي ديگر استفاده کرد و به عمرو فهماند همان گونه که قلب براي تنظيم و مهار رفتار انسان و تشخيص رفتار درست از نادرست لازم است، جامعه اسلامي نيز نياز به امامي دارد که مردم را در مسير زندگي خويش راهنمايي کند تا حق را از باطل بازشناسند؛ زيرا در سخنان کساني که از دين خدا گفتهاند، اختلافات زيادي وجود دارد كه بسياري از آنها باطل است و امام سخنان حق را از باطل تشخيص ميدهد و به مردم ميشناساند.
چكيده گفتههاي پيشين
نتيجهاي که از اين چند نشست ميتوان گرفت اين است که انسان در زندگي خود به دنبال مقاصد و اهدافي است و با اختيار و اراده خويش براي رسيدن به آنها حرکت و تلاش ميکند. حرکتهاي ارادي انسان که با رنج و زحمت همراه هستند، ذاتاً مقصد معيني ندارند و ميتوانند به سوي اهداف گوناگوني جهتگيري شوند؛ اما مجموع اين حرکتها و فعاليتها در بستر حرکت عمومي جهان هستي انجام ميپذيرند و از اين جهت قابل انطباق بر حرکت جوهري رسمکننده زمان ميباشند.