فرهنگي و دگرگوني بنيادي در باورها و ارزشهاست و به همين جهت «رُنسانس» يا تولد جديد (نوزايش) نامگذاري شده است.
5. از دستاوردهاي نامطلوب اين عصر ميتوان سستشدن پايههاي ايمان به غيب و نيز انزجار از مباحث عقلي و متافيزيکي، و بهديگر سخن، انحطاط دين و فلسفه را برشمرد.
6. فروريختن پايههاي فکري و عقيدتي، موجب پيدايش يک بحران ديني ـ فلسفي، و روحيهٔ شکگرايي خطرناک شد.
7. براي مبارزه با اين خطر، کليساييان کوشيدند براي مصونيت دين، آن را از وابستگي به عقل و علم برهانند و بر راه دل تأکيد نمايند، ولي فلاسفه کوشيدند تا پايگاه محکمي براي تعقل و فلسفه بجويند.
8. در قرن هفدهم ميلادي دکارت به بازسازي فلسفه همت گماشت و وجود شک را نخستين واقعيت يقيني قلمداد کرد که مستلزم وجود شککننده نيز ميباشد، و آن را نقطهٔ اتکايي براي اثبات ساير واقعيات قرار داد.
9. در اواخر همين قرن، مکتب تجربهگرايي در انگلستان رواج يافت و طي يک قرن، مراحل تکامل خود را پيمود و در اواخر قرن هيجدهم به سرنوشت نهايياش يعني شکگرايي، منتهي شد.
10. در نيمهٔ دوم قرن هيجدهم، مکتب فلسفي جديدي در آلمان بهوسيله کانت بنيان گرفت که علوم رياضي و طبيعي را قطعي و علمي معرفي ميکرد، ولي مسائل متافيزيک و غيرتجربي را قابل حل علمي نميدانست.