دانش و ارزش بجويند؛ بهگونهاي که نوسانات فکري و طوفانهاي اجتماعي نتواند بنياد آن را نابود سازد.
فلسفه جديد
مهمترين تلاشي که در اين عصر براي نجات از شکگرايي و تجديد حيات فلسفه انجام گرفت، تلاش «رنه دکارت» فيلسوف فرانسوي بود که او را «پدر فلسفه جديد» لقب دادهاند. وي بعد از مطالعات و تأملات فراوان درصدد برآمد که پايهٔ انديشه فلسفي را بر اصلي خللناپذير استوار کند، و آن اصل در جمله معروف وي خلاصه ميشد که «شک ميکنم پس هستم» يا «ميانديشم پس هستم»؛ يعني اگر در وجود هر چيزي شک راه يابد، هيچگاه در وجود خود شک ترديدي راه نخواهد يافت، و چون شک و ترديد بدون شککننده معني ندارد، پس وجود انسانهاي شککننده و انديشنده هم قابل ترديد نخواهد بود. سپس کوشيد قواعد خاصي براي تفکر و انديشه، شبيه قواعد رياضي وضع کند و مسائل فلسفي را براساس آنها حلوفصل نمايد.
افکار و آراي دکارت در آن عصرِ تزلزل فکري، مايهٔ آرامشخاطر بسياري از دانشپژوهان گرديد و انديشمندان بزرگ ديگري مانند لايبنيتز، اسپينوزا و مالبرانش نيز در تحکيم مباني فلسفه جديد کوشيدند؛ ولي بههر حال اين کوششها نتوانست نظام فلسفي منسجم و داراي مباني متقن و مستحکمي را به وجود بياورد. از سوي ديگر، توجه عموم دانشپژوهان به علوم تجربي منعطف شده بود و چندان علاقهاي به تحقيق در مسائل فلسفي و ماوراء طبيعي نشان نميدادند و اين بود که در اروپا سيستم فلسفي نيرومند و استوار و پايداري به وجود نيامد و هرچندگاه، مجموعه آرا و افکار فيلسوفي بهصورت مکتب فلسفي خاصي عرضه ميشد و در محدودهٔ معيني کمابيش پيرواني پيدا ميکرد، ولي هيچکدام دوام و استقراري نمييافت، چنانکه هنوز هم امر به همين منوال است.