بطلان اين ادعا نسبت به واقعيتهاي مادي روشنتر است؛ زيرا فرض نفي وجود از جهان مادي امتناعي ندارد، و اگر اراده الهي تعلق نگرفته بود، چنين جهاني به وجود نميآمد، چنانکه بعد از آفريدن آن هم هر وقت اراده کند آن را نابود خواهد کرد.
حقيقت اين است که بداهت واقعيت، نخست در مورد وجدانيات و اموري که با علم حضوري خطاناپذير درک ميشوند، شکل ميگيرد و سپس با انتزاع مفهوم «موجود» و «واقعيت» از موضوعات آنها بهصورت «قضيهٔ مهمله» که دلالت بر اصل واقعيت دارد، درميآيد و بدينترتيب اصل واقعيت عيني بهطور اجمال و سربسته بهصورت يک قضيهٔ بديهي نمودار ميگردد.
منشأ اعتقاد به واقعيت مادي
نتيجهاي که از بحث گذشته بهدست آمد اين بود که منشأ اعتقاد به اصل واقعيت عيني، همان علم حضوري به واقعيتهاي وجداني است. بنابراين نميتوان علم به ساير واقعيتها و ازجمله واقعيتهاي مادي را «بديهي» بهحساب آورد؛ زيرا همانگونه که در درس هيجدهم گفته شد، آنچه را واقعاً ميتوان بديهي و مستغني از هرگونه استدلالي دانست، وجدانيات و بديهيات اوليه است و وجود واقعيتهاي مادي جزء هيچکدام از اين دو دسته نيست. ازاينرو اين سؤال مطرح ميشود که منشأ اعتقاد جزمي به وجود واقعيتهاي مادي چيست؟ و چگونه است که هر انساني خودبهخود وجود آنها را ميپذيرد و رفتار همه انسانها بر همين اساس استوار است؟
پاسخ اين سؤال اين است که اعتقاد انسان به واقعيت مادي از يک استدلال ارتکازي و نيمهآگاهانه سرچشمه ميگيرد و در واقع از قضاياي قريب به بداهت است که گاهي بهنام «فطريات» نيز ناميده ميشود.
توضيح آنکه در بسياري از موارد، عقل انسان براساس آگاهيهايي که بهدست آورده، با سرعت و تقريباً بهصورت خودکار نتيجههايي ميگيرد، بدون آنکه اين سير و استنتاج