ازجمله شواهد بطلان اين ادعا، آن است که وجود بيش از يک معنا ندارد، در صورتي که درککردن و درکشدن دو معناي مختلفاند. نيز معناي وجود، يک مفهوم نفسي است که در آن نسبتي به فاعل يا مفعول لحاظ نميشود و به همين جهت بر وجود خداي متعالي هم که جاي توهم نسبت فاعلي و مفعولي ندارد اطلاق ميگردد، بهخلاف معناي ادراک که متضمن نسبت به فاعل و مفعول است.
در واقع اين سخن بارکلي يکي از موارد اشتباه مفهوم به مصداق است، آن هم اشتباهي مضاعف! زيرا وي مقام ثبوت و اثبات را باهم خلط کرده است و لازمهٔ اثبات وجود براي موجودات را که درککردن يا درکشدن ميباشد، به ثبوت نفسالامري آنها نسبت داده است.
حاصل آنکه مفهوم وجود و مفهوم ادراک، دو مفهوم متباين هستند و مفهوم هيچکدام، از تحليل مفهوم ديگري بهدست نميآيد. تنها چيزي که ميتوان گفت اين است که بعد از اثبات وجود خدا و احاطهٔ علمي او بر همه موجودات، ميتوان گفت هر موجودي يا درککننده است يا درکشونده؛ زيرا اگر موجودي درککننده هم نباشد، دستکم متعلق علم الهي ميباشد. اما اين تساوي در مصداق که نيازمند به براهيني ميباشد، ربطي به تساوي مفهوم وجود با مفهوم ادراک ندارد.
خلاصه
1. سروکار عقل همواره با مفاهيم ذهني است و حتي استفاده از علوم حضوري در فکر و استدلال، متوقف بر گرفتن مفاهيم ذهني از آنهاست.
2. استفاده از مفاهيم بهصورتهاي مختلفي انجام ميگيرد و اين اختلاف يا مربوط به اختلاف ذاتي خود مفاهيم است، مانند تفاوتي که بين مفاهيم ماهوي و فلسفي و منطقي وجود دارد، و يا مربوط به اختلاف جهات و حيثياتي است که براي آنها در نظر گرفته ميشود، مانند حيثيت مفهومي و حيثيت وجودي.