«وجود لفظي» اشياء ناميدهاند، چنانکه مفاهيم را «وجود ذهني» آنها تلقي کردهاند و بعضي چندان مبالغه کردهاند که اساساً فکر کردن را سخن گفتن ذهني دانستهاند، و طرفداران مکتب «تحليل زباني» و «لينگويستيک» پنداشتهاند که مفاهيم فلسفي، واقعيتي وراي الفاظ ندارند و بازگشت بحثهاي فلسفي، به شاخهاي از مباحث زبانشناختي است؛ پنداري که بيمايگي آن تا حدودي در مبحث شناختشناسي آشکار شده است.
رابطه لفظ و معنا گاهي چنين توهمي را پديد ميآورد که صفات الفاظ به مفاهيم هم سرايت ميکند و مثلاً وحدت لفظ و اشتراک لفظي از نوعي وحدت معنا و مفهوم حکايت ميکند، چنانکه برعکس گاهي مشترک معنوي از قبيل مشترک لفظي پنداشته ميشود، يا اينکه کليد حل مشکلات فلسفي از تبيين شئون الفاظ و حقيقت و مجاز و استعاره و مانند آنها جستوجو ميگردد، يا اينکه مفاهيمي که در لفظ و اصطلاح واحدي شريک هستند، در اثر قرابت بهجاي يکديگر گرفته ميشوند و مغالطهاي از باب اشتراک لفظي رخ ميدهد، چنانکه در درس چهارم اشاره شد. ازاينرو بايد دقت کرد که مسائل لفظي با مسائل معنوي درنياميزند و همچنين احکام الفاظ به معاني سرايت داده نشود و نيز در هر مبحثي معناي مورد نظر کاملاً مشخص شود تا مغالطهاي از جهت اشتراک در لفظ پيش نيايد.
بداهت مفهوم وجود
در بخش اول دانستيم که قبل از شروع در مسائل هر علم، بايد نخست موضوع آن را بشناسيم و تصور صحيحي از آن داشته باشيم، و نيز در هر علم حقيقي (= غيرقراردادي) بايد از وجود حقيقي موضوع آن آگاه باشيم تا مباحثي که بر محور آن دور ميزند، بيپايه و بياساس نباشد، و در صورتي که وجود موضوع بديهي نباشد، بايد به عنوان يکي از مبادي تصديقي علم اثبات شود، که معمولاً اين کار در علم ديگري انجام ميگيرد و نيازمند به بحثهاي فلسفي است. اکنون ببينيم موضوع خود فلسفه از نظر تصور و تصديق چگونه است.
براساس تعريفي که از فلسفه اُولي يا متافيزيک شده، موضوع اين علم «موجود مطلق»