ميگيرد، و اگر سخني از تصورات به ميان بيايد، بهصورت ضمني و به عنوان اجزاء تشکيلدهندهٔ قضايا خواهد بود.
حقيقت چيست؟
مشکل اساسي در باب ارزش شناخت اين است که چگونه ميتوان اثبات کرد که شناخت انسان مطابق با واقع است؟ و اين مشکل در موردي رخ مينمايد که بين شناسنده و متعلق شناخت واسطهاي در کار باشد که به لحاظ آن، فاعل شناسايي، متصف به «عالم» و متعلق شناسايي، متصف به «معلوم» گردد. به ديگر سخن علم غير از معلوم باشد، اما در موردي که واسطهاي در کار نباشد و عالم وجود عيني معلوم را بيابد، طبعاً جاي چنين سؤالي هم نخواهد بود.
بنابراين شناختي که شأنيت حقيقت بودن ـ يعني مطابق با واقع بودن ـ و خطا بودن ـ يعني مخالف با واقع بودن ـ را دارد، همان شناخت حصولي است و اگر شناخت حضوري متصف به حقيقت شود، به معناي نفي خطا از آن است.
ضمناً تعريف «حقيقت» که در مبحث ارزش شناخت مورد بحث واقع ميشود معلوم شد، يعني عبارت است از صورت علمي مطابق با واقعيتي که از آن حکايت ميکند. اما تعريفهاي ديگري که احياناً براي حقيقت ميشود، مانند تعريف پراگماتيستها که «حقيقت عبارت است از فکري که در زندگي عملي انسان مفيد باشد»، يا تعريف نسبيين که «حقيقت عبارت است از شناختي که مقتضاي دستگاه ادراکي سالم باشد»، يا تعريف سومي که ميگويد «حقيقت عبارت است از آنچه همه مردم بر آن اتفاق دارند»، يا تعريف چهارمي که ميگويد «حقيقت عبارت است از شناختي که بتوان آن را با تجربه حسي اثبات کرد»، همه اينها در واقع فرار از موضوع بحث و شانه خالي کردن از پاسخ به سؤال اساسي در مبحث ارزش شناخت است و ميتوان آنها را به عنوان نشانههايي از عجز تعريفکنندگان نسبت به حل اين مسئله تلقي کرد. به فرض اينکه بتوان توجيه صحيحي براي بعضي از آنها ارائه داد،