است. از سوي ديگر بيمعنا دانستن قضاياي رياضي يا غيرعلمي شمردن آنها، چنان رسواکننده است که هيچ انديشمندي جرئت به زبان آوردن آن را نميکند. ازاينرو گروهي از پوزيتويستهاي جديد ناچار شدهاند که نوعي شناخت ذهني را براي مفاهيم منطقي بپذيرند و کوشيدهاند که مفاهيم رياضي را هم به آنها ملحق سازند. اين يکي از نمونههاي خلط بين مفاهيم منطقي و ديگر مفاهيم است و براي ابطال آن همين بس که مفاهيم رياضي قابل انطباق بر مصاديق خارجي هستند و بهاصطلاح اتصافشان خارجي است، در حالي که ويژگي مفاهيم منطقي اين است که جز بر مفاهيم ذهني ديگر قابل انطباق نيستند.
اصالت حس يا عقل
از پوزيتويسم که بگذريم، انواع ديگري از حسگرايي در ميان انديشمندان غربي وجود دارد که معتدلتر و کماشکالتر از آن است و غالباً وجود ادراک عقلي را ميپذيرند، ولي در مقام مقايسة آن با ادراکات حسي، نوعي اصالت براي ادراکات حسي قائل ميشوند. در مقابل آنان گروههاي ديگري هستند که اصالت را از آنِ ادراکات عقلي ميدانند.
مطالبي که ميتوان آنها را تحت عنوان «اصالت حس يا عقل» مطرح کرد، به دو بخش منقسم ميشود: يک دسته مطالبي که مربوط به ارزشيابي شناختهاي حسي و عقلاني و ترجيح يکي از آنها بر ديگري است و ميبايست در مبحث «ارزش شناخت» مورد بررسي قرار گيرد، و ديگري مطالبي که مربوط به وابستگي يا استقلال آنها از يکديگر است؛ يعني آيا هريک از حس و عقل، ادراکي جداگانه و مستقل از ديگري دارد يا ادراک عقل، تابع و وابسته به ادراک حس است؟ دستهٔ دوم نيز داراي دو بخش فرعي است: يکي مربوط به تصورات است، و ديگري مربوط به تصديقات.
نخستين مبحثي که در اينجا مطرح ميکنيم اصالت حس يا عقل در تصورات است و منظور اين است که بعد از پذيرفتن نوع ويژهاي از مفاهيم بهنام کليات، و پذيرفتن نيروي درککنندهٔ خاصي براي آنها بهنام عقل، اين سؤال مطرح ميشود که آيا کار عقل تنها تغيير شکل دادن و